شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
برای زن همسایه بهار مطبوع است و برای زن خودش سوز و سرمای زمستان.-------ناتالیا هالک - روسیه ترجمه: زانا کوردستانی...
آفتاب بر روی آدم برفی می تابد،چند قطره عرق --در چشمانش...----------مارینا هگین - روسیهترجمه: زانا کوردستانی...
زمستان بر روی ساق پایش --رگ آبی دیگری برایش جای گذاشت.----------جین ریشهوله - آمریکا ترجمه: زانا کوردستانی...
غروبگاه جمعه کفشدوزکی در کف دستم،دوست ندارد که بپرد.----------لومیلا بالابانونا - بلغارستان ترجمه: زانا کوردستانی...
صبحگاهی پاییزیپیرمرد گدا، مکانش را به برف سفید بخشیده بود.---------والریا سیمونوا - روسیه ترجمه: زانا کوردستانی...
ظرف های عتیقه اش را در کابینت می گذاردبرای روزهای بهتر پیشرویش مادر هشتاد ساله ام.----------تیریزا موریمینو - ژاپنترجمه: زانا کوردستانی...
بچه ها سرگرم بازی اند،در پارک --نزدیک نیروگاه اتمی.----------تروزە سیندیک - آلمانترجمه: زانا کوردستانی...
آواز بخوان ای پرنده ی کوچک!با ما همکاری کن،برای انتخاب نام نوزاد تازه متولد شده.---------انیسه جیسیس - کرواسی ترجمه: زانا کوردستانی...
باد و بوران،آوازی پاییزی - در گلوی نی لبک.----------کالا رامیش - هندوستانترجمه: زانا کوردستانی...
ماه کامل نمی تواند خودش را قایم کند - حتا در میان صنوبرها نیز.----------لونا مونگیسگورد - دانمارکترجمه: زانا کوردستانی...
[فقط تو] پر و بالم را ببری،باز به خانه ی تو بر می گردم.روحم را از من بستانی،باز در پیکر بی جان تو، تناسخ خواهم یافت.بینایی ات را به من ببخشایی،باز خواهم گشت به چشمان نابینای تو.انگشتانم اگر سبز شوند،باز دستان بریده از بازوی تو را خواهم گرفت. نفسم اگر دوباره برگردد،باز در سینه ی شرحه شرحه ی تو، نفس خواهم کشید.صدای تپش های قلب توست،که مرا زنده نگه داشته است.و روزی فرا خواهد رسید،که من هیچ کس نیستم!تنها تو هستم!تو، تو...
[بە یاد سامی شورش]*بخواب عزیزم!زمین یکپارچه یخ زده باد خوابیده رود کفش هایش را کنده و شب از سرما می لرزد.بخواب عزیزم!در این شهر،فقط مرگ بیدار است...----------* از شاعران معاصر کُرد شعر: گوران مریوانیترجمه: زانا کوردستانی...
پروردگارا!به راستی، تو مرا می بینی؟!یا من هم در چشم تو،شبیه مورچه هایی هستم که از بس کوچک و ناپیدایند،زیر دست و پا له می شوند.شعر: گوران مریوانیترجمه: زانا کوردستانی...
پاییز نام دیگر خداست!برای مردمان بی مهر و محبت،تا که دریابند آدمی هرچه قدر هم جوان و سرحال باشد روزی فریاد کهولتش برخواهد خواست همچون برگریزان درختان... شعر: غمگین خدرترجمه: زانا کوردستانی...
هرگز سکوت نکن!تا که شهد سخنان شیرینت، قاطی چای تلخم شود!چونکه صدایت، سرسبزی و آبادی دل من است باور کن، ایامی که صدایت به مهمانی گوشم نمی نشیند چنان دلتنگ می شوم که چون پرنده ای غمگین بی هدف و سرگردان، به پرواز در می آیم آنقدر که تمام آسمان جوابگوی پر پروازم نخواهد بود. شعر: غمگین خدرترجمه: زانا کوردستانی...
می دانم که روزی، باز می گردی،تنها به صبر ایوب نیاز دارم تا آن زمان!چونکه زمان، سکوت را از بین می بردسخن ها را در خود پنهان می کند سختی ها را پایان می دهد،چون ذره ای هم گفتگو ارزش ندارد.شعر: غمگین خدرترجمه: زانا کوردستانی...
از زمانی که تو رفتی، از ابرهای آسمان هم، سکوت می بارد!باشد! تو با من قهری،پس این قهر و سکوت ابرها از کیست؟!شعر: غمگین خدرترجمه: زانا کوردستانی...
ما گذشته شده ایم! دیروز،زخم امروزمان است!عمیق و خونین!بر پیکر فردایمان...شعر: غمگین خدرترجمه: زانا کوردستانی...
از سال دو هزار و پنجاه و دو به بعدهر روز غروب،زیر سایه ی آن تابلوی آبی خواهی نشست که کوچه ای را به نام من مزین کرده است.شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
هزاران مرتبه به خدا التماس کردمکه تو را به من برساند، اما نکرد!مثل بچه ها گفتم: خدایا این خوبی را در حقم بکنیخیر خواهی دید.شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
بی تو حوصله ی نوشیدن یک لیوان آب را هم ندارمدیگر بعد از تو، این ایام فراق را چگونه به پایان برسانم؟!شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
الان دیگر از هر زمانی بیشتر دوستت دارم...این حرف تمام لحظات من است.شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
می گویند: کف زدن با یک دست نمی شود پس این دل تنهای من،این همه فغان و شیون اش چگونه است؟!شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
شنیدم قرار است مرده ای را در گورستان کسنزان دفن کنند.تسبیحی از چاتلانقوش* و سجاده ای و کاستی از ولید ابراهیم*به او دادم که برای پدرم ببرد.----------* بنه یا پسته ی کوهی، که با دانه های آن تسبیح ساخته می شود.* شیخ ولید ابراهیم العبدلی الدلیمی، قاری و حافظ مشهور عراقی شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
مادر قبایی سیاهی داشت آن را فروخت ومقداری پیراهنی آبی برای برادرم خرید پدرم خروس بد صدایی داشت آن را فروخت و یک قوطی شیر خشک برای برادرم خرید.من سیاهی قبای مادرم را از آبی آسمان برادرم بیشتر دوست داشتم.من صدای گوش خراش خروس پدرم را از گریه های از سر گرسنگی برادرم را بیشتر دوست دارم.شعر: ریبوار طاهابرگردان: زانا کوردستانی...
شاخ و برگ درختان را باد به هر سوی می برد،تو چگونه، به تابلوی زندگی ات، می نگری؟تویی که مسافر راه های دور و درازی،روزی خواهد رسید که گردباد مرگ، رگ و ریشه ات را خواهد کند،و باد اجل بلند و به دره ای پرتت خواهد کرد.ای مسافر، روزی خواهد آمد که سفرت به پایان می رسد و تنها چیزی که از تو در میان مردم باقی می ماند، فقط و فقط خاطراتت خواهد بود.شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
خورشیدی در حال غروب،من این چنینم!دیگر نمی بینی مرا به چشم!فریادی بودم و دیگر نخواهی شنید، از بس که صدای دیگران بلند است.در این دنیای پر آشوب،من بی صدا آمدم و بی صدا از آن کوره راه، برگشتم.بدنم خرد و بریده بریده شده و گردنم شکسته!مانند شانه ای عسل،اما به جای عسل، شعر از درونم می چکد.شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
به کجا باید روم؟از کدامین کوچه و خیابان؟به کدامین راه، گام بردارم؟همراه با کدامین غم و درد کوچه پس کوچه های شهر را بچرخم،کدامین اشک پر افسوس رااز چشمان خیس و پر حسرتم را، امشب بریزانم؟شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
می دانی کی ام من؟!خورشیدی بی افق،درختی بی خاک و ریشه،پرنده ای بی لان و آشیانه،مسافری که از دیرگاهان، می روم و می روم واکنون از ترس مین ها در مرز متوقف شده ام،اما توقف و ماندن را در خیالم جایی نیست. دیگر باید چشم هایم را ببندم،گوش هایم را ببرم،بی شعور و بی احساس و بی فهم می شوم،تا زیر سایه ی آنها، بتوانم مانند بتی سنگی زندگی کنم،سرزنشم نکنید،وقتی می خواهم، نه با دو پا، بلکه با هزار پا، از این سرزمین بگریزم.ش...
می دانم، تو و عشق ات روزی نابود خواهید شد،و نه تنها برگ های درخت زندگی ام رابلکه شاخه و ریشه ام را نیز نابود می کند.مستم خواهد کرد با یک قدح و مانند گلوله ای بی گذشت جانم را می گیرد و نابودم خواهد کرد.شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
عزیزم ندانستی من کیستم؟مسافری خانه به دوشکه از راهی دور!با قدم های لرزانم آهسته آهسته، به سوی تو می آیم.شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
بگذار چشمانت همیشه بسته باشد خیال کن،دنیا رنگارنگ است، سبز و زرد و آبی!مبادا آنی هم پلک هایت را بگشایی،چونکه ناامیدی، وجودت را تسخیر خواهد کرد و یأس تو را در خود می بلعد!چشمانت را ببند،تا هرگز این جهان تاریک را نبینی...شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
اگر قرصی نان داشته باشم،نصف اش را به گرسنه ای خواهم داد.پالتویم را به آدمی می بخشم که از سوز و سرمای زمستان بر خود می لرزد.حتا اگر نابینایی از من طلب بینایی کند،یک چشم خود را به او می دهم.ولی در باب عشقت، خسیس ترین مرد دنیایم!کنس ترین نواده ی آدم!تو، تنها از آن منی،با دنیا هم عوضت نخواهم کرد هرگز به کسی نخواهمت، بخشید...شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
گل نرگس ورنگین کمان هفت رنگ وعطر باران،که آدمی را مست و مدهوش می کنند،هیچگاه جای زنی زیبایی را نمی گیرند که عاشقانه به تو لبخند می زند.شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
عشق،برگ های درختی را ریزاند!پر پرواز پرنده ای را شکست!رودخانه ای را تشنه لب، خشک کرد!آواز کبکی را ستاند،رودی را مبدل به ژرفابی راکد و منگ کرد!رعد و برق را از آسمان گرفت!دهانی را با سکوت، مهر و موم کرد!فرهاد را سرگشته ی کوه ها و مجنون را دیوانه و آواره ی بیابان ها کرد!با این دلایل بی شمار،چگونه شجاعت به خرج دهم و فریاد بر آورم که عشق زیباست!شعر: ریباز سالاربرگردان: زانا کوردستانی...
هر گاه که باران، آسمان چشمانم را در بر می گیرد.آن، تکه ابر،اندوهی ستکه برای مادرم می بارد و بعدها برای تو!شعر: روژ حلبچه ای ترجمه: زانا کوردستانی...
ماه کودکی ست،که در کوچه پس کوچه های آسمان بازی نمی کند....در باغچه هایش، عطر هیچ گلی را نمی دزدد...در حیاطش، توپ بازی نمی کند...ماه معدنی ست پر از کودک و کتاب که نگاه های من و تو را به خود خیره می کند و گوشش به نجوای گذار آب است و به شوق و ذوق به قدم زدن های جویبار می نگرد.شعر: روژ حلبچه ای ترجمه: زانا کوردستانی...
گاهی اوقات ماه بر زمین می افتد و می شکند،از تکه هایش سایه زاییده می شود و من تکه ای از آن را گردنبند می سازم تو نیز،تکه ای از ماه را مبدل به کلاه و کراوات می کنی.شعر: روژ حلبچه ای ترجمه: زانا کوردستانی...
برای من دیگر قلبی نمانده است!تکه تکه شده!تکه ای در میان همین هفته زیر بهمن رفت و شهید شد. ...تکه ای در حلبچه، از نفس افتاد و منتقلش کردند به بیمارستان های ایران و تاکنون نه صلیب سرخ و نه رؤسای اقلیم کوردستان،هیچ خبری از او نگرفته اند!...تکه ای در صحرای عرعر زنده به گور شد و دیگر جنازه اش هم پیدا نشد....تکه ای،در جوانی توسط زنی هلاک شد....تکه ای دیگر را،زنی دیگر،با ناز و عشوه با خود همراه کرد....حالا دیگ...
ای پرشنگ* نازنین گریه نکن! من خوب آگاهم که گریه درد آدمی ست گریه ذوب شدن درون است گریه تازه شدن زخم است از این رو گریه نکن!زیرا تو که گریه می کنی آسمان می گرید، زمین می گرید رودخانه، دریا، کوه، طوفان همه خواهند گریست شعر، برگ، باران، طلوع خورشید همه گریان خواهند شد زیرا تو که گریه می کنی زندگی برای مرگ می رقصد مرگ هم برای زندگی...----------* پرشنگ: نامی دخترانه به معنای تابش و شراره شعر: سلام محمدترجمه: زانا کورد...
آه ای مادر جان!در میان تابش آفتاب هر غروب، تو را می بینم!خاموش و ساکت و مبهوت.اگر همچون پاییز غمگین، خزان ندیده ای، پس کجایی؟!نوروز آمد و تو نیامدی!چرا نمی فهمی که من چشم به راهت هستم چرا درک نمی کنی،به اندازه ی چشم های پر از غصه ی همه ی مادرهای جهان برایت اشک ریخته ام!مگر نمی دانی؟!بچه ها، مرا یتیم صدایم می زنند...[--: دلبندم، مادر همه ی کودکان جهان، مادران تو هم هستند!] نه! نه! من عطر نفس هایت را می شناسم!اگر نیایی، ...
چنان تابش ماه در شب های آرام تابستان بر روی گونه های سیمگون جوی آب، گاه و بی گاه در رویا می بینمت!ولی صبح که از خواب بر می خیزم نه خبری از تابش ماه است و نه ردی از جوی آب!حتا رویاهایم را با خود برده اند برای آن سوی هستی!!!آه چه قصی القلب است دنیا!که جای چرت زدنی هم برایم نگذاشته است...شعر: سلام محمدترجمه: زانا کوردستانی...
حدود چهارده میلیارد سال است که زمان و مکان به همراه هم زاده شده اند حتا آنقدر هم، پایدار و باقی باشند،هیچکس پی نخواهد برد این میلیاردها سال گذشته از عمر آدمی از ثانیه ای هم کمتر است.پیش از آمدنمان چند میلیارد سال خوابیده بودیم و بعد از مرگمان هم تکه ای می شویم از هیچ بزرگ گذشته،که زمانش بی پایان است.پس دیگر چرا از من سوال می کنی:-- از مرگ نمی ترسی؟!شعر: سلام محمدترجمه: زانا کوردستانی...
خدا بر همه چیز آگاه است.حتا می داند که کی به دنیا می آییم،چه وقت می میریم و بر اثر چه خواهیم مرد.خدا، شمارگان برگ های درختان جهان را می داند،تعداد ریگ های داغ بیابان های جهان را بلد است،می داند چه تعداد ماهی در رودخانه و دریا و اقیانوس شنا می کنند،می داند چند میلیارد ستاره وجود دارد،چند جهان دیگر بوده و هست،خداوند، دانای کل هرچه که می بینی و نمی بینی ست.آگاه به هر راز و هر سر و هر رمزی ست.اما!!!تنها چیزی که نمی داند،وقت و ...
فعلن زود است،هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده هنوز دمی نیست که پرواز در امده ام لیوان شیشه ای دلم، نیمه است و هنوز قلبم آخیش نکرده است.آںچه را که دارم با بلم عمرم خرد و داغان و خسته همچون یوسف از میان آب اقیانوس پارو می زنم و هنوز به ساحل آسایش و سرزمین دلخواهم نرسیده ام.آری! فعلن زود است!خیلی خیلی زود است،دل نگران نباش نور دیده امهنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده است.شعر: سلام محمدترجمه: زانا کوردس...
وطن، سنجابی کوچک و درمانده است!اسیر در چنگال تیز و آهنیندرندگانی هار و گرسنه ،که دیگر پوست و گوشتی برایش باقی نگداشته اند و از خویش زده و بیزار به دامان مادرش روان می شود که سالیان دراز شورش در کوهستان رابا رویای آزادی و آسایش می بیند.آه!!!وقتی وطنم از من غریب تر و آواره تر است!چگونه می توانم به خودم بگویم آواره؟!شعر: سلام محمدترجمه: زانا کوردستانی...
با پدرم همراه شدم،مرا به زندگی رساند.با زندگی همراه شدم،مرا به عشق رساند.با عشق همراه شدم،مرا به زیبایی رساند.با زیبایی همراه شدم،مرا به شعر رساند.با شعر همراه شدم،اما شعر هم، چون من، سرگردان بود،سرگردان!نمی دانست، به کدام سمت برویم! شعر: فرهاد پیربال برگردان: زانا کوردستانی...
مرا ببخش ای باران باریده بر سرزمینم!میان غربت ام، ومرگ را پذیرا،نتوانستم همراهت ببارم! مرا ببخش ای نرگس زرد گیسوی سرزمینم!میان غربت ام و نتوانستم رجعت کنم و دگر باره به پایت سجده نمایم! مرا ببخش ای نامزد سیاه پوش من!میان غربت ام و نتوانستم، نزد تو بیایم و دگر بار ببوسمت!مرا ببخش!مرا ببخش ای چشمان اشک آلود کە بر پیکر وطن شهید شده ام، زار و گریانی... شعر: فرهاد پیربال برگردان: زانا کوردستانی...
میان قبر برادرم با برادر دیگرم مرزی ست،مابین آغوش خواهرم با نامزدش مرزی ست،لابه لای کلمات هر کتابم با کتاب دیگرم، مرزی ست،مرز مرز مرز مرز...در خاک سرزمین خودم هم آواره ام... شعر: فرهاد پیربال برگردان: زانا کوردستانی...
شاید با یک سلام خوشبختی شروع شود بدبختی نیز به همان شکل.... شعر: فرهاد پیربال برگردان: زانا کوردستانی...