پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به ناگاه، احساس غریبی وجودم را فرا می گیرد و به خودم می گویم: -- ای نگون بخت! چرا با زندگی چنین در آمیخته ای؟!وقتی میان این همه آدمی،آنکه باید پشت و پناهت باشد،بی پناهت می کند... شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
الهی اشتیاقی در دل افکن بی قرارش کندرون سینه ها سنگی ست سیبی آبدارش کنالهی ماهی جان تشنه بر این خاک میغلتدبرایش تنگ آبی شو کمی امیدوارش کنببین این خطه ی خاکستری را خاک سنگین راقلم در جوهر رحمت بگردان سبزه زارش کناگر دیدی که گاهی بی پناهی می کشد آهیپناهش باش وانگه سکه ی عزت نثارش کنهوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان استزمستان را ببر، هرطور میدانی بهارش کن!...
...ما ساکنان دنیا ... ؛ همسایگان رنجیم... !!!ما جمع بی پناهیم ... ؛ مجذور چارو پنجیم!!!شاید طلسم آهیم ... ؛بازیچه های افسوس!!! روی سیاه ماهیم ... ؛دود چراغ فانوس... !!!شاید که مرده باشیم ؛ در انتهای کابوس... !!! محشور گشته باشیم ؛با لاله های مایوس... !!!ما مهره های سرباز ... ؛در دست سرنوشتیم!!!در پیله های پرواز ... ؛ پروانه های زشتیم...!بازنده ایم از آغاز ... ؛ بیهوده در نبردم... !!!عمری بدون اغماض ... ؛ محکو...
تو خراب من الوده مشو غم این پیکر فرسوده مخورقصه ام بشنو و از یاد ببر بهر من غصه ی بیهوده نخورتو سپیدی من سیاهم خسته ای گم کرده راهمتو به هر جا در پناهی من به دنیا بی پناهمتو طلوع هر امیدی من غروبی نا امیدمتو سپید و دل سیاهی من سیاه دل سپیدمنه قراری نه دیاری که بر ان رو بگذارمبه چه شوقی به چه ذوقی دگر این ره بسپارمچه امیدی به سپیدی که به رنگ شب تارم..._برشی از ترانه...
اینجام،اینجام،اینجام...من اینجاممن اینجام ،حتی اگه بی پناهماینجا ته ماجراستمن اینجام ،در شلوغی و خشمبهم نگاه کن به چشمامبه دستانم...هر چه دارم اینجاست،لب هام،گریه هاممن اینجام،اینجام،اینجام...برشی از ترجمه ترانه فرانسوی Voilà...
میخوام دنیا نباشه وقتی تو پیشم نباشیدلم وصله به جونت تو نخواه از من جداشیبدون تو دیگه این زندگی معنی ندارهتو رفتی و چشای من برای تو میبارهغم تووو یادگارهبیا برگرد کنارم من که یاری ندارمبیا برگرد بمون تا بدونی بی قرارمتو از وقتی که رفتی چشام خیره به راههبیا آرامشم باش که قلبم بی پناههدلم پر میزنه حتی واسه عطر نفس هاتالهی من بشم فدای اون برق دو چشماتتصور میکنم هر شب کنار من نشستیچقدر خوبه که هر شب تو...
به تنهایی دچارندمشتی بی پناه اینجامسافر خانه رنج استیا تبعیدگاه ......
بی پناهم ، هوس برف زمستان نکنیدجنگل سوخته را عاشق باران نکنید من همان پنجره ماتِ بهم ریخته امبدنم را سپر ضربه طوفان نکنیدعاشقی زهر عجیبیست که بر جانم ریختبا همین درد خوشم قصد به درمان نکنیدمن نفس های کسی در نفسِ تنگم هستباز این پنجره را سوی خیابان نکنیدمثل یک کهنه درختی ز درون خشکیدهباور سبز مرا حبس به گلدان نکنید...
کاش میدونستی این مردم چقدر بی پناهندتا کمی منصف تر میباریدی...آهسته ببار باران!اینجا هیچ چیز سر جای خودش نیستکه یا غرق سیلاب می شویمیا لب هایمان از تشنگی ترک بر میدارد......
بهتنهایی گرفتارند مشتی بیپناه اینجامسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجاغرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شدمکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا...