پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به ناگاه، احساس غریبی وجودم را فرا می گیرد و به خودم می گویم: -- ای نگون بخت! چرا با زندگی چنین در آمیخته ای؟!وقتی میان این همه آدمی،آنکه باید پشت و پناهت باشد،بی پناهت می کند... شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
شک ندارم که بگویمآن شبهنگام پوشیدن لباسمرا یادت نبودنمی دانستیوقتی قند را بر سرتو و دامادت می سابیدندابرها را بر سرمن نگون بخت می سابندنمی دانستیوقتی مردمدعای خوشبختی تو را می خوانندانگار مرگ مرا می خواستندنمی دانستیبا هر پاییکه برای رقص بر میداریراه خانه مرا گم می کنیحالم از همیشه بدتر است........