پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می گویند: خدایان که می میرند،تندیسشان را خلق می کنند!اگر تو خدای من باشی،شبیه گلدانی خلقت خواهم کرد و روبروی پنجره ی اتاقم می گذارمت.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
پس از آنکهآوازِ سیاهِ آینه راپاک نمودیدسراغِ گلدان بگیریدو در قلبِ نمدارشیک جای خالیِ خوب بکارید«آرمان پرناک»...
نور عشق است که از پنجره ها تابیده به سرش گل زده گلدان و به او خندیده پنجره باز به گلدان نظر انداخته استطاقچه عاشقی پنجره را فهمیده اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
لوله ی تفنگ ها را گلدان خواهم کرد،خاکسترهای بجای مانده از جنگ ها رابرای کودکان سرزمینم به جوهر تبدیل خواهم کرد،تا در دفترهایشان مشق کنند.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
به چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده ست،بعد از تورضا حدادیان...
آفتاب سر زده زلزله تمام شده گلدان گل داده......
به چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده است،بعد از تورضا حدادیان...
گلدان هایش اولین چیزی بود که مرتب میکردروح او با گیاهان و سبزه ها گره خورده بوداو جان گیاه را با روح زلال خود میدیدو تنهایی اش را به دست گلهای خوشبوی باغ سپرده بوداو می دانست چگونه از دنیا لذت برد 🍃رعنا ابراهیمی فرد...
تقویم را نگاه کن!تاریخ های تلخیادآور فراموشیِ محبت است!هیچ چیز به اندازه فراموشی، نابود نمی کندگلدان کنار پنجره هنگامی خشکید که فراموش شد......
من ارزش سکوت را ازگلدان پژمرده ی مادربزرگ آموختمآن هنگام که می دانست دیر یا زود خشک می شوداما طلب آب بیشتری نکرد تا گلدانش را به یک کاکتوس ندهند...
دانشمندی نوشته استهیچ محبتی از بین نمی رودتنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می کندشاید این گلدان بنفشه ی پشت پنجرهدلتنگی های یک روز مادرم باشدشاید آن اذان دورنفس پاک صاحبدلی همین نزدیک...و شاید همه چشم هایی که برایت گریسته اندشاخه های درختی باشندکه از بهار بیرون مانده...چقدر بی حسی موضعی خوبی دارداین انگشت های فاتحه بر سنگ قبراین گوشی که هر وقت پرستار بگذارد به گوششصدایی از قلب تو را می شنود...
پنجرهدست گلدان رادر دست آفتاب می گذاردآفتاب می خنددگلدان می رویدپنجره زیبا می شود...
من خودم را پوشیدمفصل نبوددر لباس بی فصلمن تو را سراسر نبودممن تو بودممن تو را خوب گفتمکه گل های شمعدانی را پوشیدماتاق من دیگر سفید استگلدان اکنون خالی استمرا دوست بدارگلدان گل می دهداتاق سفیدتر می شودمرا دوست بدارگلدان گل می دهداتاق سفیدتر می شودمرا دوست بدارمن در اتاق سفیدتو را خفتمتو را پوشیدمسفیدی را صدا نمی کنممرا دوست بدار...
سر هر قراری منو می کاشتییادت هست؟میخوام تلافی کنمبه خانه ام بیاییتو تمام گلدان ها می کارمت!...
نگران نیستمهمه چیز درست میشود...آب ریخته روی زمین جمع نه،اما خشک میشود...قلب شکسته خوب نه،اما ترمیم میشود...و هنوز هم می تواندر گلدان شکسته گل کاشت......
از عشق همین خاطره می ماند و بس !گلدان لب پنجره می ماند و بس !ازآن همه چای عصر گاهی با همبر میز دو تا دایره می ماند و بس !...
خانه ای که درآن مادرنفس بکشد هیچ گلدانی خشک نمی شود....
دستت را فشردم و گفتم: دوستی!دستم را فشردی و گفتی: دوستی!حرارت سبز صمیمیت از جانمان تراوید،و دستانمان گلدان اعتمادی شد و گل بوته ی باورمان در آن ریشه بست......
گیسو بیفشان بید نامجنون من! در بادبی گردهافشانی گلی پابند گلدان نیست...
جایی نیست که زندگی باشد و عشق نباشد. در استکانهای چای، در گلدان، در انتظار گل. آنجا که از عشق خبری نیست از زندگی هم نیست....
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییستدل منکه به اندازه ی یک عشقستبه بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگردبه زوال زیبای گل ها در گلدانبه نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ایو به آواز قناری هاکه به اندازه ی یک پنجره می خوانند....
به مادرم گفتم :حال مردم خوب نیستمادرم پای پنجره گلدان را آب میداد، گفت:یک چیز در ما دارد کم می شود، که نباید گذاشت، خطرناکترین بیماری ، از دست دادن لذت زندگیست، شور برای بیدار شدن و کندن و رفتن و ساختن، وقتی همه چیز به سمت ناامیدیست ، یک چیز درمان است...نشاط، به اندازه خودت و اوگفتم: از کجا؟سکوت کرد ، نگاهش را چرخاند سمت من :از فاصله غم ها باید استفاده کرد تا قوی شد، کم کم درست میشود...هیچ افسردهای نیست که یک بار در ماه نخن...