پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در تلاش بافتن فرشی هستم،که طرح گل میانه اش، تصویر توست.مشغول نقاشی تصویر دو کوه هستم،که مابین آنها تو طلوع کنی.می خواهم رویاهایم را زمانی ببینم،که چون صدای تو پر باشد از زندگی. شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
هر شخصی برای پا گذاشتن به دنیا،روشنایی می افروزد،بی آنکه چشم به راه پروانه ای باشد که دورش بگرددبی چشم داشت نوری از چراغ دست کسی... شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
چونکه خورشید غروب کند،من جانشین او خواهم شد!من و خورشید درد مشترکی داریم،-- [بیرون راندن تاریکی از دنیا] ...تا وقتی که تاریکی بر روی زمین و درون آدمی باقی ست درد من و خورشید پایان نمی یابد...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
بسان هر انسانی دیگر،چه آرزوها که نداشتم!لیکن،بی سرزمینی آنقدر مرا آزار داد که همه آرزویم داشتن وطنی شد...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
وطن،برای برخی افراد آرامشگاه است وبرای برخی دیگر آرامگاه...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
رئیس جمهور تمام زندگی خود راصرف نابودی زبان کُردی کرد؛اما دقیقن شبی کە مُرد،پسرم نخستین کلمەی کُردی را یاد گرفت...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
نیمە شبان، از غریبه ای نامەای به دستش رسید نوشتە بود؛اگر آنجا، در وطنت مُردی،دوست داری بر سنگ قبرت چه حک شود؟گفت: می خواهم با خطی خوانا بنویسند دیگر خوشحالم که سرانجام صاحب خانه ای شدمچون که تا زندە بودم، منزل و مأوایی نداشتم...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
می خواهم ولگرد و ولنگارهر روز، خانە بە خانە و کوچە بە کوچە ی شهر را بگردم و از اهالی اش بپرسم:-- آیا جایی را سراغ دارند، تاریک تر از درون آدمی...؟!شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
دروازه ای می خواهم که بر روی زخم های حافظه ام بسته شود دروازه ای که هرگاه باز و بسته شد میان خاکسترهای تنهایی ام گرمای وجودم را احساس کنم.شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
من از شهری می ترسم که مردمانش،پنهانی عشق ورزی می کنند و آشکارا به هم کینە می ورزند.شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...