بالاخره یڪ روز صبح بہ جاے این ساعتِ زنڪَدارِ لعنتی تو با بوسہات بیدارم میڪنی...
شاید امسال دست در دست بهار آمدی... در را باز میگذارم اگر لحظه تحویل خواب ماندم، بیا داخل، کسی نیست ؛ بیدارم کن!
به دنیا بگو خوابهای زیادی برایش دیده ام رویاهایی که هر کدام پر از منطق عشق شده اند، دیوارهایی که داشتن شان مرا دلگرم به کوبیدن نقاشی هایم می کنند به نمایشی دوباره از بازخوانی ام. به دنیا بگو دوستت دارم نه آن قدر که دلگرمیش قاپ کلماتم را بدزدند...