عشقم به تو نوشتم یک قصه ی خیالی در انتظارت بودم بازم در این حوالی تا سور و سات نازت فریاد سینه ام شد برگرد بی تو گشتم پاییز خشکسالی دیگر نمانده در من حسی برای ماندن از هرچه آرزو بود این سینه گشته خالی گفتی چنین جوابم از تو...
به گمانم بهشت هم خشکسالی است، این را از کف پای ترک خورده ی مادرم فهمیدم