نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
جز نام تو نیست بر زبانم
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
من از قیدت نمی خواهم رهایی
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
درون خلوت ما غیر تو نمی گنجد
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
ویرانه دل ماست که با هر نگه ساده دوست صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
مرا که با توام از هر که هست ، باکی نیست
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
چو تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفت نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست