کیست که مرهم نهد بر دلِ مجروحِ عشق
هزار سال برآید همان نخستینی
مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس
از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
بیا که در غمِ عشقت ،مشوّشم بی تو
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
که گرچه رنج به جان می رسد امید دواست
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی