بار غمت میکشم از همه عالم خوشم
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
ما به تو یکباره مقید شدیم
از همه کس رمیده ام با تو در آرمیده ام
ما سرا پای تو را ای سرو تن چون جان خویش دوست می داریم و گر سر می رود در پای تو
آنکه منظور دیده ی دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند
هم دردی و هم دوای دردی
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
طریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی
ز تو بخشایش تو می خواهم
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی حالا به عشق روی او روزی به پایان می برم
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست عشق بازی دگر و نفس پرستی دگرست
دانی چه می رود به سر ما ز دست تو؟
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
درد نهانی به که گویم که نیست
تا تو بخاطر منی کس نگذشت بر دلم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری