چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
آدما ساخته شدن که همدیگه رو بشناسن... ولی اونا یاد نگرفتن که با هم زندگی کنن !...
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…...
منم واین صنم وعاشقی وباقی عمر!من از او گر بکشی جای دگر می نروم!...
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ......
اون یه دروغ گوئهولی این قسمت بد قضیه نیست...قسمت بد اینه که من هنوز دوسش دارم....
توی 30 سالگی کم کم میفهمی که زندگی در مورد چیه...و از یه استراحت کوچیک لذت میبری !......
ز لبت نبات خیزدچو خنده برگشایی ......
اندوه شعر نیست اندوه آدمیستکه شعر میگوید….........
گاهی وقتا اونایی که قایم میشن بیشتر از همه دلشون میخواد یکی پیداشون کنه...
دستهایت راچون خاطره ای سوزاندر دستان عاشق من بگذار............
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست ...
بغیرِ عشقآوازِ دهل بود ،هر آوازی که در عالَم شنیدم ......
در فال غریبانه ى خود گشتم و دیدمجز خط سیاهى ته فنجان خبرى نیست......
در درون هر انسانی یک هنرمند نهفته وجود دارد...
مٖرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید...
به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد......
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودوین راز سر به مُهر به عالم سمر شود...
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ......
سودای تو را بهانه ای بس باشدمستان....تو راترانه ای بس باشد!...
سودای تو را بهانه ای بس باشدمستان ِ تو را...ترانه ای بس باشد!...
بگذار سرم را از پایِ خیال تو بردارمسنگین استخوابت درد می گیرد.......
بی توبا مرگعجب کشمکشےمن کردم ......
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارندتا تو را یار گرفتم، همه خلق، اغیارند...
یاد باد آنکه نَهانت نظری با ما بودرقم مهر تو برچهرۀ ما پیدا بود......
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن......
جانا !به خرابات آتا لذت جان بینیجان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه.........
وقت اجلم ناله نه از رفتن جانستاز یار جدا می شوم این ناله از آن است...
زمین، عروس شد و آسمان به حرف آمدچه شادباشی از این خوبتر که برف آمد؟...
تویی بهانه ی آن ابرهاکه می گریندبیا که صاف شوداین هوای بارانی...
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق توغافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما...
بودَت یک جور...نبودَت یک جور...با توتمامِ بلاتکلیفیها را تجربه کردم!...
منتنها کسی هستمکه در تقویمشپنج شنبه هابه مناسبت تنهاییتعطیل است......
داغ تونت های زیادی رالال کردسخت استپر از حرف باشینتوانی......
عقل نخواهم بس استدانش و علمش مراشمع رخ او بس است در شب بی گاه مرا ......
عهد تو و توبه ى من از عشقمی بینم وهر دو بی ثبات است...
از درد ناله کردم و دَرمان من نکردگویا دلش بِدَرد منِ ناتوان خوشَست......
خوب نگاه کن تنها اندکی از تو تمام من را دگرگون کرده است..!...
بر عشق چرا لرزم؟اگر او خوش نیست !ور عشق خوش است !این همه فریاد چراست؟...
دوستی ،کی اخر امددوستداران را چه شد ؟...
انگار که خواسته باشی تسخیرم کنی..دستم را،گوشه ی دلَت..بند کن....
به چه کار آیدت ز گل طبقیIاز گلستان من ببر ورقی...
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بدهتا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم...
بیمار غمم عین دوائی تو مرا...
از من چیزی جز توباقی نمانده !به خودت اینهمه آزار نده......
سیه آن روز که بی نورِ جمالت گذرد ......
ﻟﺒﺨﻨٖﺪ ﺗﻮ ﺑﺎ اﺧﻢ ﺗﻮ زﯾﺒﺎﺳﺖ، ﮐﻪ ﭼﻮن ﺳﯿﺐ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ و ﺑﺎ ﺗﺮﺷﯽ دﻟﺨﻮاه ﻋﺠﯿﻨﯽ...
یک زنهیچ آسیبی نمی تواند به تو برساندجز این که تو را نادیده بگیرد......
من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی...
کجاست همنفسی ؟تا بشرح عرضه دهمکه دل چه می کشد . . .. از روزگار هجرانش...
همی ترسم که ای جان جهانمنیایی ور رود بر باد جانم ......