شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بودرشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بودلشکر چادر تو خانه خرابی ها کردچادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود آه دریاب مرا دلبر بارانی من ای که معماری ابروی تو گیلانی بود توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بودهمه ی مصر به دنبال زلیخا بودندحیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بو...