بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود رشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود آه دریاب...
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند! معقول ترین راهِ حل...
ازدیوار چین/تا چینِ و چروک جاده ی ابریشم/فریاد در نهالستانهای توت رشت
دردانه یِ قلبم، سلام امروز روزِ توست و من با تمامِ وجودم تبریک میگم، موفقیتِ تو آرزویِ منه... دلبر جان، این را بدان طُ که نباشی پلک هایم شیروانیِ خانه هایِ رشت است، دائما خیس...
میخواهی دلتنگت نباشم ! انگار که بخواهی شیروانیهایِ رشت خیس نباشند .. انگار که بخواهی زمستانهایِ الموت سرد نباشند ... انگار که بخواهی پاییزهایِ روستایِ چنارِ کاشان زرد ! دنیا اما کاری به خواستنِ هیچکس ندارد ... من هم سالهاست میخواهم کنارم باشی ...