چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
حس غریبی دارم روزهایِ برفیروزهایی ڪہ صورتم از سرما می سوزد ودست هایم در جیبم هم گرم نمی شود…سُر می خورم و می افتم وخودم بلند می شوم…خودم خودم را می تڪانم وادامہ می دهم…چیزی درونِ سینہ ام دارد یخ می زنداز بس می گویمتنھایی هم عالمی دارد…تا بھانہ گیری هایش تمام شود…تا دنبال ردِ پاهایت نباشد…تا همہ اش نگوید تو…همہ اش نگوید اگر تو بودیاین طور می شد و آنطور می شد…حسِ غریبی دارم روزهایِ برفیخیلی غریبانہ تر از روزهایِ بارا...