پنجشنبه , ۱۹ مهر ۱۴۰۳
ساده و سپید و پاک همچون دانه ای برف به ظرافت و نرمی بر لب هایت خواهم نشست،تا با نفس هایت آب شوم... شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
ناشتای ناشتابه در فکر می کنمبرف می بارد برفآن بیرونبرج های بلندیسر زیرِ برف کرده اند...«آرمان پرناک»...
می داند بی فایده است /اما می گردد /می گردد در جیبِ گذشته ها /دستِ تاریکم /تا شاید ببینددستِ خوشحالِ آن کودک /در روزِ برف بازی را...«آرمان پرناک»...
می دانی!این روزهابیشتر از شعرِ سپیدسرمگرمِ برف بازی ستممنون که زمستان رابه من هدیه دادی«آرمان پرناک»...
سرما به قدری بود که ماهیت باران راهم عوض کرده بود.درون خانه هوا سرد تر از کوچه و خیابان بود.لباس سفید کوه رو به رو، هوای ابری،دانه های بی قرار برف...گویا پایان سفر پدر و مادرم با پایان سفر دنیایِ کسی دیگر و رسیدن به مقصد ابدی اش مطابقت داشت.کودکان غرق در شادی نو عروس شدن شهر؛صدایشان دل کوچه را به رقص وا داشته بود اما اینجا، در یکی از خانه های این کوچه، در اتاق من، آسمان میبارید اما من نه! همه خبر فراغ را هضم کرده بودند اما من نه!دستانم از سوز...
نذر کرده امزمستان باشدتو باشىبرف بباردومنچاى ِتازه بیاورم......
گفتم :تا برف نباریده ستتا این انجماد لعنتىخواب فراموشى نیاوردهتو را بپوشانماز چشم اتفاق زمستان ها !...
زمستونه، برف و بارونه آی تورو جونِ هر کی دوست داریبیا برگرد، این روزایِ سرد شبای نامرد بسه بیداریکی این درو توی هر حالت شب به شب واست باز میذارهکسی حال ما رو میدونهکه پریشونه، گمشده دارهآی گمشده داره، آی گم شده دارهآی ببارهِ برف ببارهِ برف روی ردِ پات دل نداره برف..._برشی از ترانه...
اولین برف …هجوم نیمی از کلاس به سمت پنجره...
ببین داره برف میاد،یجوری می بارن این ابراکه انگار حسابی دلشون پره!دلم میخواد مثل اونوقتا که میگفتی:_پاشو ببین چه برفی اومدهبی هوا با ذوق از خونه بزنم بیرونو تا غروب تو کوچه خیابونا پرسه بزنم؛توام لی لی کنان پاشنه کفشتو رو هوا بکشیتا سر کوچه دنبالم بدوییو مثل اون وقتا شالمو دور گردنم بپیچیودستمو بگیری و بذاری تو جیبت،شونه به شونه ی هم قدم بزنیمویکی در میون توگوشم بگی:_خودت رو بپوشون سرما نخوریمنم با لجاجت بگم: بیخیال حو...
حالا که اینجوری برف هی داره پشت هم میادتوام بیا بازم بیا دلم میخوادحالا که عروش شده خیابوناسفید پوشیده رو تنشتوام بیا بازم بیا دلم میخواد..._برشی از ترانه...
پشت شیشه برف می باردپشت شیشه برف می بارددر سکوت سینه ام دستیدانه اندوه می کارد......
زمستان با لبخند ابرها می آیددر برف های سفید آسمان می باردطعم خنکای زمین به دل ها نشسته استپاییز نیز خسته از خداحافظی هاستجنگل ها درخشش و زیبایی را در دام می اندازدبرگ های زرد رنگ در هوا می چرخندصدای غم پاییز به گوش ها می رسداما زمستان آرامش و سکون را فرا می خواندتضادهای دو فصل زیبا در طبیعت نمایانندهر کدام زیبایی خاصی در دل ما می بارندپاییز برای جدا شدن از گرمای زمین آماده می شودزمستان برای شکستن آرامش طبیعت می آیداگرچه مت...
در رویایی سفید و برفیخاطرات به زیبایی زنده می شوند زمستان را تماشا کنید از پنجره هابیایید گرد و غبار غم را با هم بشوییم به طبیعت، زمستانی را هدیه کنیمبه برف ها و آدم برفی ها پناه ببریمخاطره هایی از دوران کودکی بازگو کنیمدر هر قطره برف، زیبایی و شگفتی جدیدی ببینیمبه طبع زمستان دل ببندیمبا سکوتش، آرامش و آسایش را در خانه تجربه کنیمدر کنار شومینه ها، موسیقی، شعر، یا هر هنر دیگری را بنوازیمشعله ها برافروخته شوند و گرمای خود را ب...
برف، برف ،برف میباره قلب من امشب بی قرارهبرف، برف، برف میباره خاطره هاتو یادم میارهتا دوباره صدامو درآره برف، برف، برف میبارهآسمونم دلش غصه داره حق داره هر چی امشب بباره..._برشی از ترانه...
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باشتا در بهار تو من درختی پر شکوفه شومو برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمدمن به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدممن به خوبی ها نگاه کردمچرا که تو خوبی و این همه اقرار هاستبزرگترین اقرارهاستمن به اقرارهایم نگاه کردمسال بد رفت و من زنده شدمتو لبخند زدی و من برخاستم...
روزی نو برفی با زیبایی و آرامش آغاز شد،خورشید صبح، با شوق و درخشش خاصی به پا خاست.از پنجره دلنشین به سراغم آمد،طراوت و شادی را با خود آورده بود،و در اوج امید و آرامش، منتظر من بود.از فنجان چایی گرم لذت می بردم،کوچه های پوشیده از برف را فرو می بردم.نگاهی به این جاده های خالی از عجایب می انداختم،سکوتی عمیق با موسیقی برف، در قلبم پدیدار می شد.و در پنجره می تابید درخشان و دلنشین،نور طلایی خورشید، لبخندی از پنجره برایم بود.با...
در غروب یک زمستان، برف ها بر دشت می نشینندنقش عاشقان بر زمین نقش می بنددسکوتی صمیمی، در هوا می پیچدو آرامش بر دل ها می نشیندبرف ها در آغوش زمین آرام می گیرندو زمستان طراوت را با خود آورده استاین غروب زمستان، حس جوانی را در دلمان زنده می کندو با زمزمه های خاموش، دل ها را نوازش می کندبا قدم های آرام، به سوی سردسیری می رودو بر صحراها آرامش می گستراندغروب زمستان، امید و شیرینی را با خود می آوردو در خاطرات بهاری، شعله ای از ...
برف ها آب می شوندبهار اماکبک ها را سربلند نمی کند...
در هر صبح، پنجره را باز کن و به منظره ای زیبا و خیره کننده بنگر. خورشید پشت سرت می درخشد، صبح می دمد و هوا پر از برف های تازه و لطیف است. زلالی و زیبایی برف، سایه ها را بلندتر و زیباتر می کند. با لذت بردن از این طبیعت، انرژی و انگیزه ای تازه و زنده به روح و روان خود ببخش....
غرق در برف، زمین خوابیده استسرد و ساکت، اما پر از زیباییدرختان خاموش از بارش برفی می لرزندو هوا را با آهنگ زمستانی خود پر می کننداز پنجره ها نگاهی به دنیای سفید می اندازیمو در قلب هایمان شعله ای از امید روشن می شودصبح زمستانی، با زیبایی هایشما را به آرامش و امید به آینده ای بهتر می رساند...
در این سرما و باران یار خوشترنگار اندر کنار و عشق در سر..در این برف آن لبان او ببوسیمکه دل را تازه دارد برف و شکر......
سلام به زمستان!آرزو میکنم نقاب برف های زمستان ،امسال زیباتر و رو سفید تر از سال قبل باشد چرا که طبیعت تازگی وسرسبزی اش به آن وابسته است.در این فصل سرد آرزو میکنم کانون خانواده تان گرم گرم باشد و قلب هایتان با گرمای عشق و دوستی به هم نزدیک و نزدیک تر شود.آرزو می کنم در زمستان پیش رو لحظاتی بی پایان از عشق و شادی را تجربه کنید و از آن لذت ببرید....
بگذار برف ببارد درمتن!شعرهایم تصمیم خود را گرفته اندمی خواهند سپید باشند.رضاحدادیان...
سرفه می کرد، کلاغبرف ، می خندیدگوله برفی ، در آب می رقصیدبرف از درد ، می پیچیدسرفه ،آب ،گوله برفی مُرد،و کلاغی، به کوه می خندید .حجت اله حبیبی...
کاج هایِ سپیدپوشصدایِ قیل و قال کلاغ ها مرا به خود می آورداز جا می پرم،گویی صد سالی به خواب رفته بودمنگاهم میفتد به بسته یِ سرترالینِ رویِ میزبا خود کلنجار می روم که کُلِ بسته را یک جا سر ریز کنم در حلقم و به خوابی عمیق فرو رومدر همین گیر و دارها هستم که دوباره کلاغ ها شلوغ می کنند،کوچه را رویِ سرشان گذاشته انددانه ای قرص را در کف دست می اندازمو بی اراده می روم به سال هایی نه چندان دوربه روزی که نفهمیدم چگونه مسیرِ خانه تا متروی...
بی تو، یخِ این دنیای بد خلق پیشِ ما آب نشد …باور کن بهاری که نفس های تو را نداشته باشد، بهار نیست؛ بی نهایت زمستان است… زمستان!...
چشمان سیاهت ، مرا می بردغنچه لب هایت ، مرا می بردوقتی که آه میکشد لبهای توپس لرزه ی آهت مرا می بردتمام جاده ها از برف پر شدتمام گوش ها از حرف پر شدبیا عشقم به فریاد دلم رسکه صبرم سر رسید ظرف پرشد...
تمام راه ها از برف پر شد تمام گوش ها از حرف پر شدبیا ای تو دلیل بودن مندگر صبرم سر آمد ظرف پر شد...
آفتاب آمدبرف آب شدرد پا از بین رفت...
من هیچ برف را دوست ندارم! نمی دانم چگونه ست که او بدون هیچ پیغام و پسغامی پیدایش می شود ودر خانه ام را می کوبد.برف نمی داند که او برای من مهمان ناخوانده ای ست و چون گردبادی، سامان دلم را از هم می پاشد و به پرتگاه غم و غصه می اندازد مرا؟!عبدالله سلیمان (مه شخه ل)برگردان: زانا کوردستانی...
وداع زمستان زمستان برای رفتن پا تند میکند ! گویا زیر پای مردم زیبایی هایش پایمال شده در لحظات آخر عمر نگاه غرق اشکش را برای من بجای میگذارد ! زمستان نرو لطفاً بمان من سردی دستانم را به اسم تو تمام میکردم تا کسی از دلیل سردی هایش باخبر نشود ، زمستان نرو من قدم زدن زیر باران هایت را دوست داشتن باران میگفتم ، من قهوه های تلخ داغم را با نام تو تمام میکردم تا مبادا کسی از سردی وجودم از قندیل های یخی تیزی ک در قلبم فرو میرود آگاه شود ، زمستان نرو قو...
رفت...بیهوده برف می آیدآسمان دیر قند می ساید...
نشست زیبا برفوسیع و تنها برفسپیدِ آرامشسیاهِ ژرفا برفبسیط ِ بی صورتظهورِ معنا برفخموش می خواندقصیده اش را برفچه خانقاهی شددر این تماشا برفبچرخ ،هوهو،بادبرقص هاها برفو برف می آیدو برف ،برفابرف...عدم به وجد آمدنشست هر جا برفسکوت آورده استسکوت کن با برفسکوتِ پیوستهسلوکِ بودا برفمرا ربود و بردبه نیروانا برف...
...از برف بگویم،یادت هست که آنوقت ها برف را چقدر دوست داشتیم؟برای من که برف خیلی عزیز بود.نه فقط گرمای آن سامان آزار دهنده بود،که برف،اصولا حضور برف به شکل قشنگی ریخت در و دیوار و زمین و زمان را عوض میکرد.فرو باریدن این پرهای سفید پاکیزه ای که همه جا،همه ی پست و بلند زمین چرک را می پوشاند و به چشم انداز جلوه خیره کننده ای می داد،خودش یک اتفاق قشنگ،یک استثنای عزیز بود......
شهرِ بی حوصله ام باز به حرف آمده استبه خیابان بزن ای دوست که برف آمده است!...
دری به زمستان باز کن تا سپیدیِ برف هابه ما امیدِ زنده ماندن بدهدما گرما نمی خواهیمما امید می خواهیم...
،سرما آمده استاما تو کوه باشبرف زیبایی اتشکوه باش، برفخوش حالیتخیانت نکن به شادی ...به خنده ...به نگاه های عاشقاخم به ابرو نیاورنیاورخم به ابرومصمم بااشهمچون سرمایی کهدریایی را یک شبه یخ می بنداندرعنا ابراهیمی فزد...
چه گل چه خار فرو می نشیند برف به آرامی...
نیستیو در نبودنتاز سردی فاصله می لرزمبرف دوری اتقلبم را سفیدپوش کردهو من با نگاهی منتظرخیره ام به جاده ای سفیدتا که خورشید نگاهتبه فریادم برسدمجید رفیع زاد...
غنچه ی رُز بیرون زده از برف دختر دم بخت...
رد پایم را برف می پوشاندرد اشک هایم را بگیربیا که سوز تب فراق توکشنده تر ازسوز سرماستمجید رفیع زاد...
ساغر شفیعی:فصل که رخت عوض می کنددوباره عاشقت می شومگیرم زمستان باشد وآهسته روی پیاده روی یخ زده راه برومعشق تو همین شال پشمی ستکه نفسم را گرم می کندبر لبم نام تو را می برمتا برفمثل قنددر دل زمستان آب شود...
دوباره آمدی ای فرصتِ سپید! ای برف! که ناامیدی و غفلت سیاهمان نکنند...
مهربانی مانند برف استهمه ی آنچه را که میپوشاند زیبا میکند....
برف می باردتو امشب نخواهی آمدبرف می باردو قلب من سیاه پوش شده استاین صفوف تشییع کنندگان با لباس های ابریشمیغرق در اشک های سفیدو پرنده بر روی شاخهاز جادوی (تقدیر)می گریندتو امشب نخواهی آمدنا امیدی ام بر سرم فریاد می کشداما برف می بارد...برشی از ترانه فرانسوی...
ببین زمستان جان،بیا اول کاری سنگ هایمان را وا بکنیم... سوز و سرما با تو،راضی کردن یار با من !آن برف های ریز ریز با تو...متر کردن خیابان با من !قندیل های گوشه ی نادوان با تو ،ماهر ترین عکاس شهر شدن با من !سازه عاشقی با تو ...رقص با من !سرد ساختن دنیا با تو،گرم کردنش با من!لرزاندن دل با تو،التیامش با من !فقط قبلش رخصت بدهحسابم را با این پاییز بدقول صاف کنم،گویا فراموش کرده من اینجا منتظر کسی هستم!...
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروزکه این خون، خون ما بی خانمان هاستکه این خون، خون گرگان گرسنه ستکه این خون، خون فرزندان صحراستدرین سرما، گرسنه، زخم خورده،دویم آسیمه سر بر برف چون بادولیکن عزت آزادگی رانگهبانیم، آزادیم، آزاد......
باد برف را آب می کندعشق نیز دلم رابرف به سیل تبدیل می شوددلم نیز به آفتاب...
زردها بی خود قرمز نشدندقرمزی رنگ نینداخته استبی خودی بر دیوارصبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما«وازنا» پیدا نیستگرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوببر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.وازنا پیدا نیستمن دلم سخت گرفته است از اینمیهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریککه به جان هم نشناخته انداخته است:چند تن خواب آلودچند تن ناهموارچند تن ناهشیار....