دوشنبه , ۲۳ مهر ۱۴۰۳
سرما، حیاتِ باغ نمی خواهدجنگل به جز کلاغ نمی خواهد...«آرمان پرناک»...
در این سرما و باران یار خوشترنگار اندر کنار و عشق در سر..در این برف آن لبان او ببوسیمکه دل را تازه دارد برف و شکر......
،سرما آمده استاما تو کوه باشبرف زیبایی اتشکوه باش، برفخوش حالیتخیانت نکن به شادی ...به خنده ...به نگاه های عاشقاخم به ابرو نیاورنیاورخم به ابرومصمم بااشهمچون سرمایی کهدریایی را یک شبه یخ می بنداندرعنا ابراهیمی فزد...
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند...
کاش سرما بخورم دکتر من نسخه کند: عسل از کنج لب و تُرْشیِ لیمویت را...
اولش فک کردم واسه کولره! خاموشش کردم، دیدم نشد! پتو انداختم روم... تاثیر نداشت! دو تا دیگه... سه تا... چهار تا... نگا کن منو! من بدون تو از درونمیلرزم! دلم زمستون میشه! توشال و کلاهِ قلبمی :) ♡رمان بدجنس ترین خوب منریحانه غلامی (banafffsh)...
من عاشق پاییز و زمستانم ! عاشق اینم که پشت پنجره ی بخارزده بنشینم و گرمای فنجان چای را در پنجه ی دستانم حس کنم ! باران ، نم نم و آرام خیابان ها را خیس کند و من این طرف پنجره به لطافت قشنگ آسمان زل بزنم ! قند در دلم آب شود و بعد از جوشش ذوقِ کودکانه ام ، انگشتانم را روی شیشه بچرخانم و شکلک های دوران بچگی را رویش زنده کنم ! من از اول هم سرما را به گرما ترجیح دادم ! هر فصلی که زور سرمایش به گرما بچربد را دوست دارم ! تابستان قهرش نگیرد ولی ، من آفتاب...
☔️ - سردته؟!+ نه...- دروغ نگو! + دروغ نمیگم! - بیا... بیا کاپشنمو بپوش!+ نه نه... سردم نیس!!- من سردمه! بپوش :) ♡نویسنده: ریحانه غلامی...
از تو بنویسماز سرمای هوا بنویسماز برف پشت شیشه بنویسماز چایی که از دهن افتاد بنویسماز انار دون شده توی ظرف بنویسماز من منتظر نشسته زیر کرسی بنویسماز چشمی که به در خشک شد بنویسماز پاییزی که چند قدم مانده به یغما برسدبنویسم ؟از چی بنویسم ؟؟؟از چی بنویسم که بفهمی وقت اومدنتهبفهمی زمان داره میگذره و فصل ها یکی یکی رد میشناز چی بنویسم که بفهمی جای خالیت هنوزم خالیهاز چی بنویسم که بفهمی دلتنگتم ؟بفهمی پاییز تموم بشه دلتنگی م...
گاه که اشک پناه گاهت باشدو سرما در تنت چرخ بزند هیچ آتشی دلت را گرم نمیکند وقتی دل گرم نباشی...
چای در غم تو از دهن افتادسرما بهانه بود!ارس آرامی...
نان از انتظار تو بیات شدسرما بهانه بود!ارس آرامی...
هوا برفی زمین بسیار سردستمعابر خالی از هر هرزه گردستندارد وحشتی از سوز و سرماگل یخ، بار دیگر غنچه کرد ست...
مسافرِ دی چمدان برفی اش را روی آخرین پلّه ی پاییز باز می کندپای سرما به شهر باز می شود ،وَ من راه می افتمکه دلم را برای زندگی ، گرم کنم...!خوب می دانماز پس تمام سیاهی هارو سفید بیرون می آیم...!...
با من قدم بزن......وقتی که دانه های برف آرام زمین را نوازش میکنند.. چه ترکیب زیباییست،وقتی که دانه های سفید برف بر روی موهای مشکی تو می نشینند و مرا محو تماشایت می کنند.... و زیباتر از آن ترکیب دستهای من و توست ، وقتی که فاصله ی بین انگشتانم با دستهای تو پر میشود.. و دیگر سرما معنایی ندارد.... وقتی گرمای نگاهت را احساس میکنم و عشق را از عمق نگاهت میفهمم... با من قدم بزن......
شب یلدا به چه چیزیبه چه کسی باید فکر کنم ؟!به غیر از تو یاد چه کسی باشم ؟!وقتی زندگی عطر خود را با تمامفصل ها پراکنده می کند تا مستتو شوم !!چه انتظاری از سرما باید داشت...
بازهم در خیابان های زرد و نارنجی با گلوله های سفیدیکه از آسمان به زمین میبارد پوشیده خواهد شد،ردپایی که مدتها باران نشُست،به زیر برفها پنهان خواهد شد؛ما دیوانه های به جا مانده از فصل زردیم،که در سرمای سفید و دل یخ زده،به امید وصال فصل سبز دل بسته ایم...ما سالهاست اینگونه تکرار میشویم...
حیف است این همه ابهت به یغما برودرنگ های زیبا و گرمت به تاراج سرما برودگرچه شعرسپید می بارد ازنفس های زمستانحیف است این همه رنگ زیبا از دنیا برودتابستانی ام و نیستم از تبار حضرت پاییزحیف است عطر باران پاییزی با جفا بروددرانجماد نشیند دریاچه ی سومین دختر یارحیف است چمدان ببندد و از دیار ما برودموج سرما با تمام هیبتش ؛ بتازد به دل ها ؛حیف است این مهمان کریم از اینجا برود ......
شب به آهستگیسرما رادر محیط تنهایی امتزریق می کند,این یعنی من مِنهای تو ...تا قندیل بستنمراهی نیست !...
تو نیستی...بیچاره ، آدم برفی ها!!یخ می زننداز سرما...!...
بیا آشتی کنیمزمانِ خوبی استهوا سرد استنمِ بارانی میزندبهانه ایست برایِ آمدن در آغوشت....بیا آشتی کنیمبه بهانه ی دلتنگی و سرما.......
دارم فکر می کنم چه داستانی پشت این برگای نارنجی مخفی شده که پاییز رو انقدر عاشقانه و دلگیر کرده....آیا واقعن تمام وصل ها و فصل ها توو پاییز اتفاق می افته که انقدر نبض داره این فصل....؟پدرم توو پاییز رفت... عشقم هم همینطوراما من توو بهار عاشق شدم...میگن عشق مهم نیست چیزای مهم تری هم هست....اما نمیگن چه چیزایی....می بینمشون که سردشون میشه و دستاشونو می کنن توو جیباشون و میدوئن دنبال اولین اتوبوس، کز می کنن کنار پنجره و زل میزنن به بیرون...
بعد از توعاشق یلدا شدنکار سختی نیستبی توهر شب زمستانهر شب پر از سرماستو نبودن توعجیب شبیه بودن های ماست... ....
برف و هوای سرد و زمستان..️بهانه ی خوبیست برای گرفتن دست های یار،دلیلِ موجهیست برای پناه بردن و آرام گرفتن میانِ بهشتِ آغوشِ دل و دلبر...وگرنه به سرما اگر باشد، با جیب و ژاکت و آتش و چای هم می توان گرم شد.....
تق تق تق فشفشهفاصلمون کم بشههیزم و نفت و آتیشدوست دارم خداییشسیب زمینی به سیخهعکس گلت به میخهغماتو بیار فوتش کنکینه داری شوتش کن !هوا بهاری میشهسرما فراری میشهزردی ازت دور بشههر چی میخوای جور بشه ! چهارشنبه سوری مبارک...
در خانه من روزهاست برف میباردزمستان به بندبند خانه نفوذ کردهدیوارها یخ بسته اندشومینه سرما میدهداصلا باور کردنی نیستاما فنجانها گریه میکنندوکتابخانه کوچکمان تمام روز رابغض می کندببین!آفتاب نگاهت که نباشدگرمای حضورت که کم باشدمیشود این…بیا و زندگی را به من بازگردانلطفا…....
نه برف مرا مى ترساندو نه سرماولى در این حجم سنگین تنهایى امبراى گرم شدن بهانه اى ندارمجز این که دوستت داشته باشم ....
به چشمانت نگاه انداختم لرزید پای منگمان می کردم از سرما همه لرزان در این شهرند...
سرما را مجال حرف نیست ازگرمی حضور تو...
ولی اصلش این بود الان تو این سرما بغل هم باشیم...
حس غریبی دارم روزهایِ برفیروزهایی ڪہ صورتم از سرما می سوزد ودست هایم در جیبم هم گرم نمی شود…سُر می خورم و می افتم وخودم بلند می شوم…خودم خودم را می تڪانم وادامہ می دهم…چیزی درونِ سینہ ام دارد یخ می زنداز بس می گویمتنھایی هم عالمی دارد…تا بھانہ گیری هایش تمام شود…تا دنبال ردِ پاهایت نباشد…تا همہ اش نگوید تو…همہ اش نگوید اگر تو بودیاین طور می شد و آنطور می شد…حسِ غریبی دارم روزهایِ برفیخیلی غریبانہ تر از روزهایِ بارا...
نَماند از سرد مهریهای دوران، در جگر آهمدرختی را که سرما سوخت، دودش برنمیآید...
زمستان بود وُبرف بود وُسرما بودزمستانی که جز خاطراتِ محوِ تودلم گرمِ هیچ ردپایی نبود...
عشق یعنی من ِ سرمایی ِ تب دار و مریضژاکتم را بدهم تا که تو سرما نخوری...
یادم رفت به اون روزی که سرما خورده بودی و نمیذاشتی ببوسمت...یادته؟!از این ماسک یه بار مصرفا زده بودی و با فاصله ازم نشسته بودی که سرما نخورم...تا بیام نزدیکت شم میگفتی نکن! میگفتی اگه مریض بشی نمیبخشم خودمو! میگفتی اگه سرما بخورم ازت، میکشی خودتو!من چیکار کردم؟!وقتی که حواست نبود ماسکو زدم کنار و بی هوا بوسیدمت؛ عمیق، طولانی، دلتنگ...به خودت که اومدی کنارم زدی. گفتی اگه مریض بشم میمیری، گفتی با این کارام میکشمت آخر سر...ا...
زمستون رو بیخیالسرمایی به اندازه ی سرمای بی توجهی وجود نداره...
چه سوزناک استسرمابابانوئلکمی امید بیاور...
دستامو بگیر تو دستت تا سرما رو حس نکنمپا به پام قدم بزن زیر این برف سپید تا خوشحال ترین آدم روی زمین باشم...
این که بدانی کسی جایی به فکر توست و در گوشهی گرم و امنی از قلبش جایی برای تو نگه داشته به لحافی نرم میمانَد که دور خودت بپیچی و از سرما در امان بمانی ......
خیلی آزاردهنده استوقتی خاطرهای دلگرم کنندهرا به یاد میآوریو به شدت احساس سرما میکنی...
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم،برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد!اما، مادرم، در حالی که موهایمراخشک می کرد گفت: امان از باران بی موقع…...
از پشت پنجره اولین برف زمستانی را نگاه میکنمخانه گرم گرم است اما بدنم از سرما میلرزدنمیدانم از برف است یا از تنهاییبرای خود چای میریزم پتو را بدورم میپیچم شاید کمی گرم شومبی فایده است دستانم پاهایم چون تکه ای از یخ سرد سردندبه تو فکر میکنم آه میکشم بخود میگویمیکی باید باشدیکی که دستانشآغوششنگاهشاحساسشگرمابخش زندگیت باشدیکی مثل توتویی که ندارمت . . ....
داره برف میاد ، بیا تو قلبم سرما نخوری !...
این روزهاخاطرات زندگی ات همهمپای تو پیر می شوندکاش حافظه ی این مردم یخ بزندمثل آب یخ بزندان هم پنج درجه زیر احساسزیر غمزیر دردزیر فقر...می دانی؟؟ گاهی در سرماآب فراموش می کنددر صفر درجه یخ بزندغم ازان جا شروع می شودمسیر باد که باشیسرما بیشترت سرایت می کنددردت از ان جا شروع می شودو شب که مثل بختکروی زمین افتاده استفقرش از ان جا شروع می شودمن که در چرایی این همه مانده امبه تو ای شهریار منقبل از این ...
من و سرمای این فصل و یه فنجون قهوه رویِ میزیه برگ کاغذ واسه دردامیه مُشت شعرِ خیال انگیزمن و این قهوه ی تلخ و یه مُشت سیگارِ سوزوندهداره کَر میشه احساسم دلم پیش تو جا مونده...
جشن هالووین یکی از خرافاتیترین جشنها و در عین حال، فراگیرترین آیینهای سنتی در آمریکا و برخی کشورهای غربی دیگر به شمار میرود که هر ساله در سی و یکم اکتبر (شب اول نوامبر) برابر با نهم آبانماه برگزار میشود. ریشه این جشن به آیین باستانی سامهِین یا شامِهین (Samhain) باز میگردد. قوم «سلت» که حدود 2 هزار سال پیش در مناطقی از اروپا (که امروز با نام ایرلند، انگلیس و فرانسه شناخته میشوند) زندگی میکردند، شروع سال جدید خود را همزمان با برداشت محصولا...
آن قدر دوستت دارم بافته ام که این زمستان سرما نخوری...!...
ماه من! اینجا نیستیتا دست بر شانه ات بگذارم و سرما پلک هایش را ببندد.هر شب اما، روی همان میزکه در سایه ی خیالم تنها مانده،فنجانی شعر برایت میگذارمو گوش می سپارم به سلام دری که باز میشودبه صدای پاهایی که میخرامندو به هلهله ی شاد واژه هایی که گلویت را گرم میکنند....