پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
تو را عاشقانه میبوسمتا با گرمی نفس هایمبه لبانت جان دهمو با گرمی نفس هایتجانی دوباره گیرمدوستت دارمبا همه هستی خودای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفتدوستت دارم را...
گرچه تو دوری از برمهمره خویش میبرمشب همه شب به بسترمیاد تو را به جای تو...
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران...
تا نفس هست به یاد تو بر آید نفسمور به غیر از تو بود هیچکسم هیچکسم...
بی تو مرا هوایی ست کز مرگ میسرایدای تو تمام بودم تکرار شو دوباره...
من نتوانم زنم قید تو آخر...
من ندانم ز نگاه توچه خواندم امادانم این چشمهمان قاتل دلخواه من است...
تا رخ به سمتم میکنی یک دفعه ماتم میبرد...
بیا تا برات بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کردو خاصیت عشق این است...
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود...
گفته بودندکه از دل برود یار چو از دیده برفتسالها هستکه از دیده ی من رفتیلیک دلم از مهر تو آکنده هنوز...
آرام آراممی بوسمتآنقدر کهطرح لب هایمروی تمام تنت جا بماندبگذار آغوش توتنها قلمروی من باشد...
برای خوشبخت کردنمنیازی به معجزه نیستفقط بودنت را همیشگی کن...
از تو آنچه دارماندوه نداری توست...
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم...
لبانت قبله نماست وقتی می بوسمش رو به قبله میشوم...
اینجا کسی برای کسی بی قرار نیستمن در کنار پنجره ام او کنار کیست ؟...
بی خوابی ام را یک شب در آغوش تو چاره می کنمعشق من بی تابی ام را چه کنم ؟...
قطار می رودتو می رویتمام ایستگاه می رودو من چقدر ساده امکه سال های سالدر انتظار توکنار این قطار رفته ایستاده امو همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام...
ترسم آنجاست که عاشق کنی امبعد نگاهبعد صدابعد بگویی نفسم،راه جداست...
چه کند با غم تو این دل آشفته ی من ؟!...
وضو گرفته سینه امحًَیَّ عَلیٰ خیال تو...
وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدمشکستی و نشکستم بریدی و نبریدم...
شنیده ام ز پنجرهسراغ من گرفته ایهنوز مثل قاصدکمیان کوچه پرپرم...
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سرعمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت...
ما را به جز خیالتفکری دگر نباشد...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اندمن کافر همه شب با تو به آغوش کشم...
او ز من رنجیده استآن دو چشم نکته بین و نکته گیردر من آخر نکته ای بد دیده است من چه می دانم که اوبا چه مقیاسی مرا سنجیده است من همان هستم که بودم ، شاید اوچون مرا دیوانه ی خود دیده استبی وفایی می کند بلکه مندور از دیدار او عاقل شوم او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق رامن نمی خواهم که حتی لحظه ایلحظه ای از یاد او غافل شوم...
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم...
مرده باشم تو صدایم بکنی باور کنبند بند من و بند کفنم میلرزد...
تو صدای خودت را نشنیده ایوگرنه درک میکردیکه یک جانم توچگونه جانم رابه لب می رساند...
هر شب چشمهایم رو میبندم ساعت هابه این فکر میکنمدلتنیگی منچرا بخشی از رفتن تو بود ؟...
او را بگواو را بگو:نسیم سیاه چشمانت را نوشیده امنوشیده ام که پیوسته بی آرامم...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
موسی عصایشمحمد کتابشو تو چشمانت...
عشقِ یوسف چه ستم ها به زلیخا که نکردماهرو سنگدل است گر چه پیمبر باشد...
گردشی در حول گیسوی تو می خواهد دلم...
به نگاهی تو ربودیهمه ی هستی من...
روزها که مدام با منیشب ها هم در خوابم تو چرا نمی خوابی ؟!...
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟اینجا که ساعت و آیینه و هوابه تو معتادند...
غیر تو گر بوسه زنممرگ مرا یار شود...
ای که همه نگاه منخورده گره به روی توتا نرود نفس ز تنپا نکشم ز کوی تو...
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیایک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند...
چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد جز تو که تو هم نیستی...
گر تو باشی می توان صد سال بی جان زیستنبی تو گر صد جان بود یک لحظه نتوان زیستن...
تو بیا مست در آغوش منو دل خوش دار مستی ات با بغلتهر دو گناهش با من...
من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم ؟تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری ؟!...
قصه کوته کن مرا خواهی بمیرم از برایت ؟...
چه احسن الحالیست آغوش تو...
دوست داشتنت ابدی است...