شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
نقطهٔ نوری که نام او خودی استزیر خاک ما شرار زندگی استاز محبت می شود پاینده ترزنده تر سوزنده تر تابنده تراز محبت اشتعال جوهرشارتقای ممکنات مضمرشفطرت او آتش اندوزد ز عشقعالم افروزی بیاموزد ز عشقعشق را از تیغ و خنجر باک نیستاصل عشق از آب و باد و خاک نیست......
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفتسخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفتتو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگویهست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفتاز نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزدسر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفتشوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب استکه حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت...
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است...
وادی عشق بسی دور و درازست ولیطی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی...
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست...
ز معشوقان نِگه، کاری تر از حرفِ دلاویز است... ...
در خیابانش چو بو آواره ام......
بی تو بودن نتوان با تو نبودن نتوان......
بی تو جانِ من چو آن سازی که تارش درگُسست......
ای تماشا گاهِ عالم روی تو......
نداری تابِ آن آشوب و غوغایی که من دارم......
ای که نزدیکتراز جانی و پنهان ز نگه...هجر توخوشترم آید ز وصال دگران.......
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران...