پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانمولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید...
خاطراتت را به کنج کافه ای بیرون شهرجمعه ها همراه قهوه بی شکر سر میکشم...
به دلم نشسته آنی که به عشوه صد هزارانبه رهش زمین بیفتند و نباشَدَش خیالی...
از سرشب تا زمانیکه تو برخیزی ز خواب آن دوپلکت را که بستی ذوق شعرم کور شد ...
هر دمی یادت کنم در طولِ روزِ خود ولینیمه شب ها شعر تو در جان من قُل میزند...
طره را باز این چنین ای نازنین تابانده ایمن که هیچ از چشم شور مردم تهران بترس...
تا که شب رنگ دو چشمان سیاهت را بدیداین بساط مشکیش را جمع کرد و زود رفت...
بحث وزن و قافیه بحر عروضی هم که نیستشعر رو در روی چشمان تو خواندن مشکل است...
بحث وزن و قافیه ، بحر عروضی هم که نیستشعر رو در روی چشمان تو خواندن مشکل است...
حال الان دلم از آسمان هم دیدنیستابر بارانیه شهرم رفتنت را زااااار زد...
شَوَم محو سخن چینی آن چشمان زیبایتهمیشه قهوه ام را در کنارت سرد مینوشم...
مَگَر تاریخ مرگم را دو چشمان تو می داندکه از حالا برایم این چنین مشکی به تن کرده...
آنقدر شعر مرا خواندیو گفتی احسنت...فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟...
تا رخ به سمتم میکنی یک دفعه ماتم میبرد...