پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانِ منمرا چه به جنگ و سیاست بازی های این جهانکه من هر صبح از تماشای طلوع خورشیدبه تصور تماشای چشم هایت می تازمو با صدای آماده باش خیالمرو به نبودنتتیراندازی می کنممن در این میدان نبرددست خالیبا فراموشی ات سر جنگ دارمنگاهت را که میگیریسربازهاقلبم را نشانه می گیرندتا خمپاره ها را شلیک کنندتو همان گلوله ای می شویکه از میان استخوان هایم می گذردو هر بار که به جانم می خوردچندین \تو\ در من را از پای درمی آورد...