جانِ من
مرا چه به جنگ و سیاست بازی های این جهان
که من هر صبح
از تماشای طلوع خورشید
به تصور تماشای چشم هایت می تازم
و با صدای آماده باش خیالم
رو به نبودنت
تیراندازی می کنم
من در این میدان نبرد
دست خالی
با فراموشی ات سر...
مزرعه در التهاب غرش ابری غریب خوابیده است
و من
با قلبی خمیده، صاف ایستاده ام
تا سینه پهلوهای کهنه ام
خشک شوند
من تاراج مزرعه را
به بوسه های کلاغی فروخته ام
که چشمان سیاهش
مسلوک شده بر سینه ام
و سالهاست ردپایش را
در اسارت باد و باران...
هرشب
وقتی زمین تلخ من
به دور چشم هایت می چرخد
از برزخ کابوس هایم می پرم
پاهایم را در چمدان می گذارم
و با خودم به سر همان هزارتویی
که سالهاست در رفت و آمدش سرگردانم، می برم
هربار اما
حواس مستم پرتِ ماه می شود
و کسی نمی...
پر از حرفم
و تلافی اش را فقط خودکارم می تواند از کاغذها بگیرد
وگرنه یکی از همین روزها
حتما خفه خواهم شد
در ظلمت سرد یک شب پاییزی
زیر تلاطم قطره های تند باران
خنده های سرخ ما به اسارت می رفت
و درست زمانی که تو از روح تمام ساعت ها عبور می کردی
عقربه ها تلو تلو خوردند
و به دوش هم افتادند
اکنون چند سال و یک شب است...
(( سرزمین های کشف نشده ))
من بهارم را خزان شدم
وقتی سیب های پاییزی
لبخند را از شاخه هایم می چیدند
زیر حافظه ی خیس ردپایم
با مرگ هر برگ
از درد فریاد زدم
کِی زمان کوچ پروانه هایم می رسد؟
من تابستانم را قندیل بستم
و با دانه...
خال روی صورتت
بوسه ایست
که در زندگی قبلی مان
گوشه ی لبت چسبیده
وقتی من
پروانه ای بودم بی قرار
و تو
فانوسی معلق
در ایوان شب
برگهایت را
که از چشمانم
دهانم
و انگشتانم بیرون زده
می بوسم
قیچی کوچکم را برمی دارم
تمامش را هَرَس میکنم
شب اما
باران به زیر پوستم میزند
از استخوان هایم عبور میکند
به پاهایت می رسد
بیشتر قد میکشی
خوب میدانم
یکی از همین روزها
خواب که بمانم
تمامم...
و من
بسیار به رنج چشم ها می اندیشم
خسته از نبردی تن به تن
آلوده به فراق
در انتظار
در انتظار
در انتظار ...
به زبانی غیر مادری
با الفباهای بیگانه به مفهوم
لبریز از واژه های معلق
شعری خاکستری را
پیچیده در لفافه ی اندوه
برایت هجی خواهم کرد
که به هنگام سخن
زبان را در حنجره فرو بکشد
آتش فشان به گوش باایستد
رعد لکنت بگیرد
و سیل طغیان کند
میگریزم از...
(( نیمه تاریک اتاق))
در نیمه ی تاریک اتاق
تصویر تار زنی
که به سوگ شعرهایش نشسته بود
دیده می شد
بوسه های نکرده اش را
حریصانه
از شمشاد های جامانده در گل های پیراهنش
با لبخندی غبارآلود می چید
بر خاکستر سوخته ی خاطراتش
بر هجرت گرمای تنش
عریان...
چه کسی میدانست قاصدک ها
بعد از فوت کردن به کجا می روند
این همه آرزو به آسمان فرستادن و دست خالی برگشتن طبیعی نیست ...