متن خانه خاطرات
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خانه خاطرات
🌼داستان کوتاه خانه خاطرات🌼
خورشید کمجانِ غروب، درست افتاده بود روی دیوار نمکشیده و رنگ و رو رفتهی حیاط. حاج علی، عینکش را گذاشت روی بینیاش و خیره شد به یاسهای پیچیده دور حیاط. عطرشان، با بوی خاک بارانخوردهی حیاط قاطی شده بود و هوش از سرش میبرد. یادِ زنش...
زهرا ایمن زاده(روشن)
در حال بارگذاری...