داستان کوتاه خانه خاطرات خورشید کم...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن نوشته های زهرا ایمن زاده(روشن)
- داستان کوتاه خانه خاطرات خورشید کم...
🌼داستان کوتاه خانه خاطرات🌼
خورشید کمجانِ غروب، درست افتاده بود روی دیوار نمکشیده و رنگ و رو رفتهی حیاط. حاج علی، عینکش را گذاشت روی بینیاش و خیره شد به یاسهای پیچیده دور حیاط. عطرشان، با بوی خاک بارانخوردهی حیاط قاطی شده بود و هوش از سرش میبرد. یادِ زنش افتاد. «حاج خانم» عاشق همین یاسها بود. هر بهار، با وسواس خاصی هرسشان میکرد و عطرشان تمام خانه را پر میکرد. حالا چند سالی میشد که عطرِ وجودِ خودش از خانه رفته بود.
صدای بچهها از داخل خانه میآمد. داشتند نقشه میکشیدند. نقشهی نابودیِ خاطراتِ حاج علی. نقشهی ساختنِ برجِ لعنتی، به جای خانهای که تکتکِ خشتهایش را با عشق و زحمت بنا کرده بود.
حاج علی میدانست که حق با آنهاست. خانهی قدیمی، دیگر داشت نفسهای آخرش را میکشید. ترک برداشته بود، نم داشت، و حیاط بزرگش، برای بچههایی که در آپارتمانهای کوچک زندگی میکردند ، فقط دردسر بود. میگفتند «بابا، اینجا رو بسازیم، چند تا واحد آپارتمان میشه. هم برای خودمون خوبه، هم یه پولی دستت رو میگیره.»
اما حاج علی نمیفهمید. نمیفهمید چطور میشود خانهای را که تمام عمرش را در آن گذرانده بود، با چند تا آهن و سیمان عوض کرد. نمیفهمید چطور میشود صدای خندههای بچگیِ نوهها را، با صدای رفت و آمدِ غریبهها عوض کرد.
دلش گرفته بود. خیلی گرفته بود. بلند شد و رفت کنار حوض. دستش را فرو کرد توی آبِ سرد. ماهیهای قرمز، دور انگشتهای چروکیدهاش چرخیدند. یادِ بچگیهای پسرهاش افتاد. چقدر ذوق میکردند وقتی برایشان ماهی قرمز میخرید.
صدای قدمی شنید. دخترش بود. آمد کنارش نشست. دستش را گرفت. «بابا، میدونم سخته. ولی چارهای نیست. خونه دیگه خیلی قدیمی شده.»
حاج علی سکوت کرد. چه میگفت؟ چه میگفت وقتی میدانست حرفِ دلش را هیچکس نمیفهمد؟
شب، وقتی همه خوابیده بودند، حاج علی رفت توی حیاط. زیر نور مهتاب، یاسها نقرهای شده بودند. دستش را کشید روی گلبرگهای نرمشان. انگار داشت صورتِ «حاج خانم» را نوازش میکرد.
چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب گفت: «خداحافظ خونه. خداحافظ خاطرات. خداحافظ جوونی.»