شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دارم به آخرین پیامتان فکر می کنم؛پیام های سوخته ی ناتمامکه هیچ وقت به مقصد نرسید...به اینکه " نگرانم نبا... "به اینکه " از دور می بو... "به اینکه " تو هم مراقب خو... "دارم به انگشت های کسی فکر میکنمکه برایت نوشته بود:" عزیزم، رسیدی زنگ بزن "به باقیمانده ی شیشه ی عطرت روی میزبه پیراهن تازه اتبه اینکه مرا ببخش مادرماگر این بار جای سوغاتیخاکسترم را برایت هدیه می آورم......