چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
صبح استو آفتاب لبخند می زندبار دیگر به قامت بلند آرزوهایمو من دوبارهتو را بی اختیار آرزو می کنمبا تمام دلتنگی هایمافسوس که باز هم نیامدیو چشمانم خیره به راه آمدنتمی شمارندثانیه های خسته از دویدن رابه کدامین جُرمباید آغاز کنم روزم راو نگاهم خیس از نیامدنت باشددلتنگم بیا ای آفتاب روشناتا تن پوش سیاه واژگانمسپید شوند چون شکوفه های بهاریاز شوق حضورت بادصبا...