پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فقط تو مال منی و منم کنار تو هستم چه حس و حال قشنگی که در بهار تو هستمهمیشه عاشق و مجنون، تویی نشانه ی از عشقتو از دیار شکوفتن ، من از تبار تو هستمسجاد یعقوب پور...
پاهایتدر گام های سرخآتش بر تن زمین می زنندرد کفش هایتخون را به گل ها برمی گرداندگلسرخ هازیر قدم هایت خم می شوندپرپرمثل آغوشی بی پایانکه در شعله های توجان می دهدخودت می دانیهر گامیک قصه ی ناتمامهر پرپرناله ی عشقی خاموش شدهو تومی رویبا کفش های قرمزتپر از داستان های نگفته...
در کوچه ای خیس از نم بارانیتنهایم و خسته ، غرق در حیرانیهر قطره ی باران ز غمت می گویددلتنگِ تو ای عشقِ شدم ، پنهانی .... .....فیروزه سمیعی...
آهای عاشقِ تنها، قلبت هنوز گرم است؟ یا زیر این بارانِ سرد، یخ زده و کم رنگ است؟درختی که کاشتی، سبز است هنوز؟ یا با برگ های زرد، در خواب خسته فرو رفته؟آهای دل سوخته، عشقت هنوز جوان است؟ یا زیر غبار خاطرات، کم رنگ و پریشان است؟آیا کوچه ها هنوز بوی دست های تو را دارند؟!یا پاییز لبخند به لبت نشانده است؟! تو کجایی؟ در سکوت شب می گردی؟یا با خاطراتش دلگرم است ؟!آهای عاشقِ تنها، قلبت هنوز گرم است؟ در انتظار دوباره ی او، یا چشمانت پر...
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد... انوری...
یادِ تومصلحتِ خویشببُرد از یادم......
به چشمانت قسم دنیا منی تو/به جانم بسته ای، رویا منی تو/تو باشی زندگی رنگینترینه/تمام لحظه های زیبا منی تو.........فیروزه سمیعی...
تویی آن نرگس زیبا ، مثال ماه میمانیقشنگی..زندگی بخشی، سرود عشق میخوانیمنم آن مرد خوشبختی که در قلب تو جا دارمبزرگی با گذشتی تو ، رسوم عشق میدانیسجاد یعقوب پور...
من همان سرباز مغلوبم که در میدان جنگ / تیرهایی راکه بر دشمن زدم پیکان نداشت...
خودم را کنار می گذارمنزدیک تمام شدنتا هردو بزنیمزیر یک چیزیمن... گریه...و تو،من...........فیروزه سمیعی...
☘️عشقلحظه ای کوتاهکه تلخ و شیرین می شوددر لبانتوحرف هایتآسان ترین دروغدر چشم های پر از راز......🍂...فیروزه سمیعی...
حالا دیگر تو نیستیاما منبا خیال حضورتجرعه جرعه می نوشماز تلخی و شیرینیاین عشق که نمی میرد.........فیروزه سمیعی...
حالا دیگر تو نیستیاما منبا خیال حضورتجرعه جرعه می نوشماز تلخی و شیرینیاین عشق که نمی میرد...
عشقلحظه ای کوتاهکه تلخ و شیرین می شوددر لبانتوحرف هایتآسان ترین دروغدر چشم های پر از راز...........🍃☘️فیروزه سمیعی...
🍃☘️گیسو به نسیم قصه ی عشق نوشتتلخ و شیرینِ دل به لب ها سرشتحرفی ز شراب و راز در گوش شباین باده به جان آتشی خوش بنوشت☘️......فیروزه سمیعی...
🍃☘️پاییز و شراب و عشق همراز شدنددر لحظه ی دیدار تو آغاز شدند🍃☘️......فیروزه سمیعی🍂✨...
🍃☘️عشق آمد و شعر را به طوفان بردجامی ز شراب و دل به دوران برددر گوشه ی خلوتِ شبانه ی دلاین باده مرا به آسمان ها برد🍃☘️......✨فیروزه سمیعی...
🍃☘️در جام شراب رازها ریخته اندعشق و غم و شوق بی صدا ریخته اندچون باده به دست می رسد شعر به لبدر جانِ من آتشت چرا ریخته اند؟...🍃☘️.....🍂فیروزه سمیعی...
خنده بر لبهای تو هر وقت جاری می شودحال واحوال دلم سبز و بهاری می شوداشک شوقم می چکد هربار می بینم توراتو میایی گونه هایم آبیاری می شوداز بلور چشم تو ، ای در نگاهت آفتابباز صحن قلب من آیینه کاری می شوداز کنار عشق نابم ساده نگذر هیچ وقتمیروی روحم لبالب زخم کاری میشودبس که دارم روز و شب دلشوره ی دیدار تو لحظه ها لبریز از چشم انتظاری می شودهر کجا که می روی برگرد پیشم زودِ زودکار من با رفتنت لحظه شماری می شود...
ای آشنای نادیده امدر دلِ کوچه های خیالیهر شبپایم به ردِ نگاهت می رسدو تپشی غریبدر دل ساکتم بیدار می شودگویی که هر خشت از این کوچه هاگواهِ عبور توستگویی که هر بادِ سرگردانبویی از حضور تو داردو هر پنجره ی بستهچشم انتظار توستبیادر این شبِ بی قرارکه چراغ ها خسته اند از روشنیو ماهبه گوشه ای از آسماندر سکوت پناه بردهبیاتا دلتنگی اممثل صدایی پنهاندر هر گامِ توآرام گیردو این دلبه هزار آرزوی دوررنگ حضور بگ...
در دل شب های تاریک، عشق را پیدا کنم با نگاه عاشقانه، غم ز دل ها وا کنم در هوای صبحگاهی، با نسیم آشنا باغ دل را با گل امید و شادی ها کنم آسمان پر از ستاره، ماه را در بر گرفت من به یاد روی ماهت، شعرها زیبا کنم چون پرنده ای رها در آسمان بی کران با تو در هر لحظه ای، پرواز را معنا کنم هر که در راه محبت، دل به دریا می زند از غم و اندوه دنیا، دل به شیدا کنم با تو در هر لحظه ای، در هر کجا، در هر زمان زندگی را با...
جایی نرو! بچرخ فقط در مدار من! ای ماه…! ای ستاره ی دنباله دار منباید جهان و نظم قدیمش عوض شود هر کار می کنم که تو باشی کنار من دادم عنان زندگی ام را به عشق تواز اختیار عقل گذشته است کار منچون سنگ کوچکی ته یک رودخانه اماین گونه است در غم تو روزگار منحالا بیا و مثل نسیمی عبور کناز گیسوان مضطرب بی قرار منحالا بیا و ساده ترین حرف را بزنپایان بده به سخت ترین انتظار من...
مگر قرار نبوده، قرار من باشی؟ که تک ستاره ی شب های تار من باشی که حرف تلخ جدایی نیاوری به زبان که سایه ام بشوی و کنار من باشی مگر قرار نبوده به غیر، دل ندهی در این حیات پر از درد، یار من باشیچه می شود که بتابی و ماه من بشوی تمام روز و شبت در مدار من باشی به تار موی تو دل را گره زدم، اما نشد بمانی و دار و ندار من باشیدلم شده ست شبیه کلاف سردرگم خودت بگو چه کنم تا دچار من باشی؟ نبود در سر من جز هوای دیدن تو...
دلم که میگیره ازاین زمونهغم میکنه تو دلم آشیونهچاره ای جز صبر وقرار ندارمزندونی ام راه فرار ندارمهی به خودم وعده میدم دوبارهمیگم زمستون که بره بهارهخزون با اون رنگ و لعاب نابشبا برگهای قشنگ و آب و تابش... تموم میشه پامیکشه از خونهروسیاهی هم به زغال میمونهامید دارم با گلها پیدا بشیشادی قلب من تنها بشیامید دارم سهم دلم تو باشیشمع و چراغ محفلم توباشیامید دارم عشق وبیاری واسمسنگ تموم تو عشق بذاری واسم...
دوباره از تو سرودم نگو که بیزاریاز این نوشتن گل واژه های تکراریتمام ، حرف دل است اینکه با تو می گویمبه حُرمَت قلمم دل بده به اقراریخیال و واژه ی شعری ردیف حال منیقسم به جان غزل حس وحال اشعاریاگر چه خواب پریشان هرشبم هستیهوای تازه ی صبحی نشاط دیداریتو نوبرانه ی فصل ترنج و بابونه و چشم پنجره ای باز سوی دیواریبهار را به نگاه تو میزنم پیوندکه مثل جام شقایق به بزم گلزاریگذشتم ازسرجان عاشقانه و...
در دل شبانگاه چه رازها نهفته ست/هر ستاره در شب قصه ای گفته ست/عشق باده ای از لاله ی سرخِ دشت/در سینه ی ما هر دم دلی شاد شکفته ست............فیروزه سمیعی...
در گوشه ی لبخند تو پنهان شده امبر عشق تو دلبسته و حیران شده امقسمت شده حرف عشق برلب هایتخواهش به فراوانیِ باران شده ام...
در زندگانی مننه سایه ای باش که گذراستو نه ردّی کهبا اولین باران محو شودتو تمامی هستی منیآن پایان کهبا عشق نقطه می گیردو آن آغاز کههمیشه با یک واژه می شکفد:دوستت دارمفیروزه سمیعی...
من همانم که به جز روی تو هیچ گل ندیدهر کجا رفت و نرفت، باز به سوی تو دوید...
تو بگو دست های تو چند بار در خواب چهره ام را لمس کرده اند؟هر بار که صدایت می زنمگویی باران می بارد و زمینِ دل من عاشقانه گل می دهد.........فیروزه سمیعی ...
آغاز نگاه تو بوددر شکست سایه هاو بارانی که از دست هایت عبور می کردمن از شاید آمدم تو از هرگز با بوسه ای لبریز از موسیقی که رویایم را می نوشت...............فیروزه سمیعی...
دل از عشقت به شوق اومد دوباره/تمام هستیم با تو بهاره/تو مثل نور خورشیدی و تابان/که رنگ عشق پاشی بر دل و جان/..........فیروزه سمیعی...
هر بار می رسم به تومقصد لحظه های منسنجاق میشوم به توتن پوش عاشقانه ام...
امانت لحظه های منیتو را مسئولانه دوست دارمدوست داشتن های عاشقانه زود فراموش می شود...
بگذار شاعر بمانم!بگذار شاگردی تنبل و بی هنر باشم،چرا که نمی توانم، کلمات را به خوبی بیاموزمو نه می توانم، با درک رنگ ها، دوست داشتن تو را ترسیم کنم،اما خوب می دانم که می توانم،جز تو بر همه کس چشم بپوشم...شعر: علی پاکیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
تو همان تنگ بلوری که ب تمنای نگاهت ماهی سرخ دلم می لرزدآنقدر صاف و زلالی که تبسم بزنیرعشه ای بر دل و جانم افتد...
صد بهار آمد و رفت من ولی در فصلی که تو رفتی ماندم در همان پاییز کهبا خداحافظی ات برگ بی جان درخت روی دستم افتادزد نسیم و آن برگ با هزاران امیددر مسیرت سبز شدزیر پایت له شد آسمان بر آن برگبی توقف بارید...
دلم هوایِ شکفتن داردمرا ببوس و بهارانم کن...
پاییزم را با تو شریک میشومبرگ به برگ، باران به بارانتو کنارم می مانیو من قدردان بودنتپاییز را بهار میکنم!...
این خانه! عطرِ گرم نان! زیباست...آیینه یا آن سرمه دان! زیباست...عاشق که باشی زندگی خوب استعاشق شدی، عاشق بمان! زیباست...آغاز شد زیبایی از اسمت خانم! شعرم را بخوان! زیباست...گیسوت، شب را در خودش حل کرد ماهم تو باشی آسمان زیباست! حوا شدی تا آدمت باشم اصلا تو باشی این جهان زیباست! پرسیده بودی: شعر یا معشوق؟حسِ حسادت در زنان زیباست! من پای عشقت زخم ها خوردم...دقت کنی جنسِ گران زیباست! «سیامک عشقعلی»...
وقتی دست به دستت دادم، انگشتانم را جا گذاشتم.شب که خواستم برایت شعری بنویسم،انگشتی نداشتم که مکتوبش کنم.وقتی که صبح دوباره دیدمت،گفتی آن شعرهایی را که دیروز در دستانم جا گذاشتی،امشب تا صبح میان موهایم،دنبال عطر نفس های تو می گشتند.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
دوستت دارممثل تشنه که عبادت آب رامثل ماه که برکه ى باران رامثل کوه که استعاره ى دریا را.دوستت دارممثل خداوند که نخستین مخلوق را......
تو جام شرابی و من عاشق میخانه تو نای سه تاری و من مطرب مستانهمیخندم و میرقصم در پیش نگاه تو من مست شدم هربار بی ساغر و پیمانه گفتی که شبانگاهان باز آ به سراغ مناز شوق تماشایت شبگردم و ویرانه...
هر شب خیالِ بودنت را پیوند می زنمدر سکوتی غریببه سطر سطر عاشقانه هایی کهبال می گشایند در آسمانِ دلتنگی هایمبادصبا...
آرامشم بودی تو را گم کرده بودمپلکی زدم، دیدم تویی بودونبودمباران زد و عطر تو را پیچاند در شهرفهمید باران، عاشق بوی تو بودماز خاک ها سربرکشیدم، غنچه کردمشعر قشنگ نوبهاری را سرودمبی بادبانم، در مسیر صخره هایمتو ناخدایی کن به دریای وجودم نام تو شد ذکر لبان بی قرارمپیچیده ای همچون دعا در تار و پودم بغضی نشسته درگلوی ناشکیبمباید گره از دردهایم می گشودمگفتی حسادت میکنی! باشد، قبول است!من با تمام شهر، روی تو حس...
چشمانت مرا تا خاطره ها بردآنجا که فقط من بودم و توو آرزویی کهبه ما شدن می رسیدصدایت مرا تا رویاها بردآنجا که برایماننوای عشق می سرودند"دستانت مرا تا آسمان ها بردغافل از آنکه گذشته ای بین ما نیستو من در غفلتی مرگبارهر روز و هر شبتو را بیهوده مرور می کنم"توحید منصورفر_روجا...
از چشمانت پیداست که تو هم خیلی مرا دوست داری!فرار از عشق ممکن نیست،هرچه قدر هم بر عشق زنهار کنی باز چشمانت اقرار خواهند کرد،لذت یک عشق پنهانی را!چرا با شرم از بین می بری،این احساس پر از لطف و مهر را؟!کافی ست!بگشای دروازه ی قلبت را بر عشقم،تا که در گرداب غم و غصه غرق نشده و گلویت را مالامال از فریاد کند. شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
کمافی السابق نمی توانم در شعرهایم بگنجانمت!یا که گیسوانت را به شاخ و برگ درخت تشبیه کنم و چشمانت را به چشمه های زلال آب.زیرا اکنون آگاه شده ام که تو از این توصیفات زیباتری.شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
همه می دانندمن سال هاست چشم به راه کسیسرم به کار کلمات خودم گرم استتو را به اسم آب،تو را به روح روشن دریا،به دیدنم بیا،مقابلم بنشینبگذار آفتاب از کنار چشم های کهن سال من بگذردمن به یک نفر از فهم اعتماد محتاجممن از اینهمه نگفتن بی تو خسته امخرابمویرانمواژه برایم بیاور بی انصافچه تند می زند این نبض بی قرارباید برای عبور از اینهمه بیهودگیبهانه بیاورم......
با رویاهایت در من ببارو کار عشق را یکسره کناین روزهایم رابرای تو نگه داشته امتا زیباترین شعر جهان رابا بوسه ای از جان من بیرون بکشیبا رویاهایت در من ببار......