پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیر آمد و در گوش من افسانه دلداگی خواند از فکر من صد ناله شوریدگی راند دیر آمد و عاشق شدن چون دانه چیدن بر من آموخت کنج قفس را پر کشیدن بر من آموخت دیر آمد و بر روی دستش صفحه ای از یک رمان بودداستان یک زن ،یک زن دور از زمان بود دیر امد و در فصل برف پیری و سردی قهوه دنبال چای داغ داغ لاهجان بوددیر آمد و دیر امد و دیر آمد ودیر امد اما….قلبم میان هر دو دستشدر امان بودمریم جوڪار دلارام...