شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
روز اول دبستان سماور نفتی را با دستهای کوچکم روشن کردم سفره صبجانه را پهن کردم ... مادرم سحر خیز بود هاج و واج با دیدن سفره صبحانه کنار درگاه اطاق نشیمن خشکش زدکم کم تمام اعضای خانواده از خواب بیدارشدند ... من کنار سماور شکل مادرم نشستم و گریه کنان برای همه چای می ریختم ... و فقط تکرار می کردم من دبستان نمی روم مادر ... صبحانه با من ظرف شستن با من ... مرا ازخودت دور نکن طاقت دوری ات را ندارم ... اول مهر بود نسیم پاییزی شروع به وزیدن کرده بود ...
گرچه موهایم سپیدو شانه ام افتاده استکودکی دارم درونم که دبستان می رود...
گرچهموهایم سپیدوشانهامافتادهاستکودکیدارمدرونمکهدبستانمیرود!...