سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
روزی آمدی که همه رفته بودند،حالا همه آمده اند و تو نیستی و روزهایم پر از خالیست بی تو.....
شبِ یلدا نزدیک استپائیزی که منتظرش بودیددارد تمام میشود ...مگر قول نداده بودید در پائیزِامسال عاشقانه ای را رقم بزنید؟!چه شد؟!باز هم جرأت دوستت دارم گفتن را پیدا نکرده اید؟!پائیز امسال که با تمامِ بی بارانی اش گذشتاما بعید میدانم زمستان بی برف و باران باشد. ..زیر یک چتر تنها؟!!!.......
مناسبتشو یادم نمیاداما یادمه چندتا بادکنک خریده بودم نشسته بودمکف پذیرایی می خواستم بادشون کنم که بابام از راه رسیداولین بادکنکو که برداشتم دیدم ازون بادکنکگلابی شکلاس که کلی باید بادش کنی،تا نصفه بادکنکو باد کردم که بابام گفت اینا تایه حدی جا داره بیشتر بادش نکن میترکه هامنم اصرار داشتم بادش کنم تا گرد شه و از اونحالت گلابی شکلی دربیادهمینجوری داشتم بادش می کردم و خیلیخوشحال بودم از اینکه داره گرد میشه،که یهو تو صورتم ترکید...
آن روز فرا می رسدروزی که تمامشان تنهایت میگذارندتمامِ آن هایی که قولِ تکیه گاه بودن به تو داده بودندمی روند و نشانت می دهند که بیهوده اعتمادت را نثارشان کرده بودیاما غصه خوردن نداردیک نفر هنوز هم برایت ماندههمانی کهتمامِ لحظاتی که حتی تو به او فکر هم نکرده ای،هوایت را داشتههمان که من خدا میخوانمش....
دلبر جانتو دلم را بردی ...دلی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشد...