یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
سابیر هاکا :من هرگز نمی توانمیک کارمند ساده بانکفروشنده مواد غذاییرئیس یک حزبراننده تاکسییا یک بازاریاب امور تبلیغاتی باشم!همیشه دوست داشتمساعت ها در ارتفاعی بالاتر از شهر بایستمو در انبوه ساختمان هادنبال خانه کسی بگردم که دوستش دارمبرای همین کارگر شدم!...
بعضی از چیزها تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند و انسان برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند ؛ مثل عشق ، سیاست و مهاجرت !من بر آسمان خراش ها پرنده های مهاجر زیادی دیده ام که چشم هایشان پر از اشک بوده... سایبر هاکامی ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم...