] ببین همیشه خراشی است روی صورتِ احساس همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت و روی شانه ما دست میگذارد و ما حرارت انگشتهای روشن او را بسان سم گوارایی کنار حادثه سر میکشیم!...