متن مرگ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مرگ
امشب
صدای رفتنت
در گوش خاطرهها
زمزمه میشود
با رد اشکهایی
که هنوز
نامت را فریاد میزنند
در دیــارِ خــویش بـیپنـاهِمـان کـردند،
در حسـرت لقـمه نانی، تبـاهِمان کردند!
گـه تازیانههـای چـرخ، گه کیـنهی خلق،
ای مرگ بیا که بیخبر زِ خدایمان کردند!
من مانده ام با اِنتهایِ درد
در امتدادِ خیسِ بارانها
با نَعشِ خود خَط میکشم هَردَم
بر روی احساسِ خیابانها
وقتی که پای فکرِ من از تَب
تاوَل زده درمُشتِ لَب هایم
سر میزنم بر عقده هایی که
بیرون جَهید از یادِ انسانها
یَخ بسته رویایی که می دانی
بر...
دنیا بدون تو
سایهوار مینشیند بر دل من
غصه چون مهی سنگین
در سکوت میخزد
مرگ، همچون زمزمهای دور
خیال را به بازی میگیرد
و من در میان این خاموشی،
به دنبال تو می گردم
شاید دوباره در آغوش بگیرم تورا
گرچه ما را برده ای از یاد یادت می کنم
در سکوت سینه با فریاد یادت می کنم
بعد تو این خانه دیگر رنگ خوشبختی ندید
ای همیشه خانه ات آباد یادت می کنم
ردی از ما نیست دیگر دانم اندر خاطرت
سرخوش از آنم که پر تعداد یادت می...
از همان لحظه که از چشم تو افتاد دلم.
مرگ من بیشتر از بیش به من نزدیک شد.
باد
دیوار را بلعید
آینه
چشمِ خونین حقیقت شد
برگها
در بارانِ گلوله افتادند
و زمین
تاجها را به گور سپرد
کمی مَرام چَرخ کُن
برای ابتکار های رفتنت
که قلبِ لَنگ پایِ من
نمیرد از اذانِ لَخته لخته ی
هَوار های رفتنت
کمی سُکوت جور کن
در اوج انتقام اُمّتِ بهانه ها
فقط نگاه کن که خوش نشسته ای
میان اولین عیادت از گلوله و کمانه ها
کمی یَواش تر...
انسانی هستم که بخشش را یاد ندارم بلکه ببخش را در تاوان دادن میبینم
باران دیگر به زمین سر نمیزند
خورشید نمیتابد
بادها رفتهاند
بهار هم در خوابیست ابدی
درختان، استخوانهایی ایستادهاند
بیپوست، بیبرگ
و پرندگان،
پیکرهای فراموششدهی آوازهای بیصدا
زمین،
نه دلِ شخم خورده دارد
نه رؤیای جوانهای در سر
آب،
از خودش گریخته
و آینهها
چهرهی هیچکس را باز نمیتابانند
در این...
رسد روزی که پایان یابد این دلتنگی من
ولی آن دم که زیر خاک باشد منزل من.
سکوت و سکون و مرگ
همخوابِ آرزوهایِ سبزم،
غوغا نمیکنم،
که آدمی
به آرزوهایِ سبزِ خویش
زنده است!
دست بردم به خودم تا که خودم را بکشم
شاید از درد خودم را به عدم وا بکشم
خسته برگشتم از آن مرزی که بین من بود
و خودم را به تهِ چشمان خودم دفن نمود
زخمم از جنسِ سکوت است، ولی داد زدم
با تبر رفتم و در ریشهی فریاد زدم
مرگ، تعارف نداشت از من و من دور نبود
من فقط جرأتِ لبخند به بیداد زدم
تو چه دانی
که مرا خواهد کشت،
دست تو،
تا که بگیرد دستی...
بر جنازهام گریه نکنید!
من با مرگ کنار آمدهام!
آن ستارههایی که خاموش میشدند، من بودم
آن برگهای خزان زده، من هستم
آن سرزمینی که از بین رفت، من بودم
من خانهای متروکم،
که دیگر آباد نمیشوم.
به خود میاندیشم،
خیلی وقت است که با مرگ انس گرفتهام!
من،
من،...
از هر راهی
به ادامه خود می رسم
تنها بن بست مرگ
میانبری طولانی است...
از خواب چه میخواهی؟ بیداری آشفته است
یک عمر در این کابوس لبخندم این گفته است
در کوچه بی برگشت آواز کسی پژمرد
چشمان توام انگار از خاطرهها دل برد
هر حرف که میگویند زخمی به دلم باشد
هر پنجره ی بسته تصویر قلم باشد
دل خسته و بی رویا...
از جهان مانده فقط جان که مرا ترک کند!
مدتها بود
مرده بودم،
فقط
کسی نبود
چهارپایه را
به وقت مرگم
هل بدهد
زمانے בرב را با جاט و בل حس کرבم
کـہ پسربچـہ ے ؋ـقیرے با تمام بے کسے و تنهایے رو بـہ سنگ مزار ماבرش نشستـہ بوבبا بغض و چشماט گریوט با پرسے از غذا مے گـ؋ـت
ماماט نگراט من نباش בارم کباب و برنج مے خورم
ماماט تو رو خـבا...