شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
[بە یاد سامی شورش]*بخواب عزیزم!زمین یکپارچه یخ زده باد خوابیده رود کفش هایش را کنده و شب از سرما می لرزد.بخواب عزیزم!در این شهر،فقط مرگ بیدار است...----------* از شاعران معاصر کُرد شعر: گوران مریوانیترجمه: زانا کوردستانی...
اکنون می خواهم کمی بیشتر بخوابم، نام آن را ابدیت بگذارید.» نامه خودکشی نویسنده لهستانی، ابوت ۱۸۸۲📜>...
گاهی به مرگ فکر می کنم. به اینکه زندگی چقدر کوتاهه، به لحظه هایی که تموم می شن و جا می مونن. نمی دونم خوبه یا بده، ولی حس می کنم یه جور یادآوریه. انگار مرگ بهم میگه: «هی، یادت نره زندگی کنی، یادت نره به آدمایی که دوست داری بگی دوستشون داری.»مرگ ترسناکه؟ شاید. اما یه جورایی انگیزه هم هست. یه تلنگر که قدر این لحظه ها رو بیشتر بدونم.زندگییه آتیشهکه مرگفقط خاکسترشو می بره...
گُلیمیانِ مین ها روییده استاماجایی برای اُمیدواری نیستجزپا نهادن بر گُلجای ادامه نیست برای امیدهمیشهپای یک «مرگ» در میان است«آرمان پرناک»...
ای پرشنگ* نازنین گریه نکن! من خوب آگاهم که گریه درد آدمی ست گریه ذوب شدن درون است گریه تازه شدن زخم است از این رو گریه نکن!زیرا تو که گریه می کنی آسمان می گرید، زمین می گرید رودخانه، دریا، کوه، طوفان همه خواهند گریست شعر، برگ، باران، طلوع خورشید همه گریان خواهند شد زیرا تو که گریه می کنی زندگی برای مرگ می رقصد مرگ هم برای زندگی...----------* پرشنگ: نامی دخترانه به معنای تابش و شراره شعر: سلام محمدترجمه: زانا کورد...
[عشق] عشق و کودک همچون یکدیگرند،لبریز از شیرینی و گریه!عشق و زندگی همچون یکدیگرند،ناگاه می آیند و به ناگاه می روند!عشق و مرگ همچون یکدیگرند،این خرقه ی حیات در برت می کند و آن پیرهن کفن برایت می دوزد!عشق و خدا همچون یکدیگرند،نه شبیه چیزی هستند و نه چیزی شبیه آن هاست.شعر: صالح بیچارترجمه: زانا کوردستانی...
همچون خاشاکی در باد روزی مرگ،می آید و به نزد عزیزانم، می بَرَدم مُبدل به قاب عکسی می شوم و خاطره ای و در چشمانِ عده ای هم اشک تمساح!فقط و فقط در چشم انتظاری های یک زن،برای همیشه، گودو* می شوم!.----------* اشاره ای به نمایشنامه ی در انتظار گودو نوشته ی ساموئل بکت شعر: صالح بیچارترجمه: زانا کوردستانی...
زیباترین آغوش، آغوش ما بود!ولی افسوس که زندگی،آن پیرمرد خرفتی شد که کنترل تلویزیون را از بچه هایش می ستاند و شبکه را از موسیقی خوش آوا به شبکه خبر پر از مرگ و نیستی می انداخت.شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
ای مرگ بیا برای بُردَنم آماده مُردَنمبیا بدون مامور ...به گمانم شرم حضور دارد عزرائیل ؛ بواسطه نزیسته هایم !؟!...
هر روزبا تکانِ بوته ایخال هایش را پاک می کندو خودش را خاک...پلنگِ دیروزچه می دانستفردایشبه مویِ بادی بند است«آرمان پرناک»...
صبح ها با موهای ژولیده از خواب بر می خواستند و غروب ها با کوزه ای شکسته از چشمه باز می گشتند،خواهرانم،عطر گیلاس های نرسیده را تداعی می کردند،بوی انتظار!انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ ها نشسته بود.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
خواهر بزرگم می گفت: - بگذار مرگ بیاید! گریه کنان بیاید!چگونه نگریم؟! وقتی من می میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!من می میرم و مرگ من،به اندازه ی افتادن سیبی کال،تأثیری بر جاذبه ی زمین ندارد!من می میرم و مرگ من،به اندازه ی انعکاس برخورد هسته ی انگوری در آب چشمه بر نظم فصل ها مؤثر نیست. مرگ من به اندازه ی به گل نشستن نهنگی خلق و خوی طبیعت را به هم نمی ریزد.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
زندگی یا مرگمرگ یا زندگیفرقی ندارد کدام سوبندبازِ خسته فقطآغوشِ باز می خواهد«آرمان پرناک»...
من تشنه این هوای جان بخشمدیوانه این بهار و پاییزمتا مرگ نیامدست برخیزمدر دامن زندگی بیاویزم_برشی از شعر آفتاب پرست...
به قلقلک های عزرائیل در کودکستانبه دوپایی که در یک کفش قد می کشندیا به آینه ای که با چاقوبر صورتش خواهد کشیدادامه ی لبخندِ جوکر را؟به کدام دیروز؟به کدام امروز؟به کدام فردا؟به کدام بخندم؟!!!«آرمان پرناک»...
به ما که لطفی نداشت این زندگییادمان می ماند این گلایه ها اگر بعد از مرگ فراموشی نگیریمدردها را قطار کرده ام که بی وقفه ناله کنم و از اعماق جان فریاد بزنمعجالتاً وقتش که رسید این کالبد بی جان را به خاک بسپاریدمابقی کار ؛ من می دانم با آغوشِ مهربانِ ایزدم❣ اسماعیل دلبری...
می خواهید به شما بگویم چرا از مرگ نمی ترسید؟ چون هر کدام از شما فکر می کند مرگ به سر دیگری نازل خواهد شد نه به سر خودش. در این جنگ همه کشته خواهند شد....
او رفتحتی نامش هم به یادگار نماندجز این بیت:بر پیشخوان قهوه خانه،دست نوشته ای:«مرگ حق استای کاش جدایی نبود.»...
تو نه!گلوله ات راست می گفت !!آدمی که پای قلبِ خود ایستاده،سایه اش زود کج خواهد شد....«آرمان پرناک»...
مرگ چیزی را از من نخواهد گرفت... من تو را بوسیده ام:)...
ترس و فرار نشانه ی خیلی خوبی است. علامت این است که هنوز دنبال چیزی می گردی و آن قدرها هم که فکر می کنی دنبال بی چیزی نیستی . فهمیدن هر چیزی تاوانی دارد . همیشه فکر می کردم از زندگی گریزان هستم و دنبال مرگ می گردم اما تا با مرگ روبه رو شدم، چنان به دست و پا افتادم که خودم هم باورم نمی شد . دیر فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد . / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
زندگییک دروغ استیک تهمت بزرگ به تقویمیک فحش رکیک از دهانِ مرگیک نام جایگزین برای تنهایی«آرمان پرناک»...
با باوری لرزان/به لبه ی پشت بام نزدیک می شوی /که شاید /که شایدکسی از پشت /تو را بغل گیرد؟ /عزیز دلم /پیش از این /مرگ به آغوشت کشید /فقط فراموش کرده ای!«آرمان پرناک»...
شناسنامه ی این آسمان پُر از مرگ است /حواسِ پنجره را پرتِ هر مُراد نکن«آرمان پرناک»...
باورت می شود ؟!ما هم روزی قطعه ای ، ردیفی ، شماره ای بنام می زنیمما هم روزی می توانیم زمینی بخریمخانه یِ کوچکی که از کالبدمان پُر می شوداز اجاره و ودیعه های سنگین راحت می شویم البته نه مجانی و بادآورده اما باز هم خوب است دستِ دولتمردان درد نکندلااقل یکبار برای همیشهنه تمدیدی می خواهد و نه آوارگیما قطعه ای از پریشانی ، ردیفی از اندوه و شماره ای که هیچ وقت در دسترس نمی باشد را بنام زده ایماسماعیل دلبری...
می کَنَدپُر می کُندمی کَنَدپُر می کُنددر قلبم انگار کسیقبر می کَنَد و پُر می کُندکسی دارد مرگ را زندگی می کند«آرمان پرناک»...
با زندگی کنار آمده امزندگی با من نهما زیرِ سقفِ هیچبه مرگِ همچشم دوخته ایم...«آرمان پرناک»...
فاصله ی ما تا مرگ گاهی فقط به اندازه ی یک نفر است. این یک نفر را که بردارید، فقط می ماند مرگ....
اونجایی که صیاد عزیزی میگه ..؟؟؟!!!کاش می دانستم قبل از مرگم آخرین سیاه پوش کیست ؟تا قبل مرگم جانم فدایت میکردم 🖤👑...
در وقت برگریزان پاییزمابین درختان محتضر،مرگ عزیزانم را می بینم! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
می خواهم صادق باشمآغوشتآنقدر زندگی ستکه احساسِ مرگ میکنم ...آرمان پرناک...
چقدر دیگر بایدپله های مرگ از تنم بالا روندتا به زنگِ زندگی برسند؟«آرمان پرناک»...
ای سینمای محوِ تماشای زندگیاربابِ حلقه های تو از دار خسته است...«آرمان پرناک»...
نظرِ جالبِ کیانو ریوز (هنرپیشه ی کانادایی) در مورد این که وقتی می میریم چه اتفاقی میفتهکیانو ریوز: فقط میدونم...اونایی که ما را دوست دارند،دلتنگمون می شوند....
حتی مرگ یک جور فکر است یا بازی ذهنی . مرگ خلاصه یا شبیه یک تکه از زندگی ماست که معلوم نیست چطور از ما جدا می شود و زمانش که شد غافلگیرمان می کند . / رمان لمس / محمد رضا کاتب...
درشتِ درشت نوشته بود:- چراغ خاموش،زندگی کنید -ریز ریز نزدیکش شدمبرایش دست تکان دادمراننده،مرگ بود «آرمان پرناک»...
زندگی،قطاری بود بدون توقفکه از پشتِ هر پنجره اشجنازه ای شبیه منبرای منِ منتظردست تکان می داد ...«آرمان پرناک»...
هر چه می گردمپیدایش نمی کنمگمانم آسمان منزیرِ بالِ پرنده ی مرگپنهان است«آرمان پرناک»...
به مرگ بگویید که کجا می آید؟!اینجا هیچ انسانی برای زندگی کردن نمانده است!نه قلبی دیگر زیبا می تپد و نه وجدانی بیدار است!شعر: تافگه صابرترجمه : زانا کوردستانی...
داشتم فکر میکردم چرا میگن جمعه دلگیره، غروب غمگینه یا پاییز مایوسه و اگه این همه غم به همراه داره چرا موضوع یه عالم شعره؟چرا مثل یه آهن ربا جذبت میکنه که بیشتر بهش فکر کنی و بیشتر غمگین شی !شاید چون میدونیم داری به انتهای مسیر نزدیک میشیمو ذاتا انتها آدمیزاد رو غمگین میکنهمثل حسی که انسان از ازل داره وقتی که به مرگ نزدیک میشه این غم با هر کدوم از ما متولد شده و نشونه های خودشو داره برای اینکه پیداش کنیمحالا فکر کن چی میشه غروب یه...
پرده اول:صبح روز تولدیادمه یه باری میخواستم تولدم رو تو قبرستون بگیرم و اولین سالی هم بود که روز تولد با خانواده نبودمجز یکی دونفر کسی نمی دونست که جفتشونم گفتن روز تولدته چرا انقدر عجیبی تو راست میگفتن عجیبم اما دلیل خودمو داشتم پرده دوم: یه مدت کوتاه قبلمن دندونام خیلی سالم بود همیشه و دکترم میگفت خوشبحالت جنسشون خیلی خوبه و برای اولین بار بعد از ۲۲ سال یکیشون خراب شده بود . درک رفتن جسم رو به زوال به مرور زمان و کم شدن توانایی و پ...
چه اصراری داری که خراب کنی همه چی رودلم وابستت شده یه عاشق میمیره بی تو...
و در نهایت فراموش خواهیم شد و دیگر کسی مارا نخواهد شناخت، حتی اگر از گور برخاسته و به میان مردم بیاییم... در دهه ها و سده ها و هزاره های آینده تبدیل به خاک خواهیم شد و در اعماق زمین به سکوت ادامه خواهیم داد و اما مردمی که روی قبرهای چند طبقه و یا آسفالت شده ی مان قدم می گذارند و راه می روند، نمی دانند که آن ها نیز روزی به همین سرنوشت، دچار خواهند شد، روزی می رسد که جوری از صحنه ی روزگار محو می شوند که گویی هیچ وقت همچین اشخاصی وجود نداشته اند، تم...
قناعت مرگ آرزو هاست !خداداد نواندیش...
مرگ را دوست دارم..شاید قرصی برای فراموشی باشد.....
تمام تجربیات ما در این دنیا، یک خواب است،خودِ خودِ خواب... اما خوابی که در آن افکار و اعمال،نیت ها و واقعیت و پشت پرده ی هرچیزی که به ما مربوط است، ثبت و ضبط می شود، ما در این خواب، به طور کلی از مال دنیا حداقل یک چیزی داریم، خوشبختی، یا بدبختی داریم،که تجربه کردن هر کدامش، به مسائل زیادی بستگی دارد، اتفاقات خوب یا بد را تجربه می کنیم،بچه و همسر داریم یا مجرد هستیم، آدم درستی هستیم و یا نادرست، خلاصه ما در خوابِ زندگی همه جور آدم مختلف، تجربه های...
«از درد نمی ترسم . درد با خودمان به دنیا می آید، با ما بزرگ می شود و همیشه با ماست. ما به آن عادت کرده و احساس می کنیم همیشه باید با ما باشد؛ مانندِ دست ها و پاهایمان. حقیقتی بگویم: من از مرگ نیز نمی ترسم. کسی که می میرد یعنی اینکه زنده بوده و از هیچ به دنیا آمده است. من از هیچ وقت زنده در دنیا نبودن، می ترسم. از اینکه بگویم هیچ وقت زنده نبوده ام، می ترسم.»...
یکدیگر را در آغوش بکشیدپیش از آنکه مرگعزیزی از ما را نشانه بگیرد!...
مارکوس اورلیوس:مرگ به همگی ما لبخند می زند، تنها کاری که می توان انجام داد این است که لبخندش را با لبخند پاسخ گوییم....
حس میکنم که میخوای منوازسرواکنی یه قلب عاشق بازاسیرغمهاکنی خداکنه که حسم غلط باشه عزیزم دوباره بشکنه دل دعامه که بمیرم...