یکشنبه , ۱۵ مهر ۱۴۰۳
جای قایقتابوت نشسته استجای آبدست های مردم!نمی دانم آن دوردستسهراب ایستاده استیا چهره ای دیگر جای او...«آرمان پرناک»...
•شاید از نسل سهرابم ، نمیدانم ...🌱📝•...
پروای چه داری؟ مرا در شب بازوانت سفر ده!...
پشتِ دلباز ترین پنجره تنگ است دلم...!...
تو ناگهان زیبا هستی اندامت گردابی استموج تو اقلیم مرا گرفتترا یافتم آسمان ها را پی بردم..._ برشی از شعر (تو ناگهان زیبا هستی)-سهراب سپهری...
صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می رویددر ابعاد این عصر خاموشمن از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترمبیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کردو خاصیت عشق این استکسی نیست بیا زندگی را بدزدیممیان دو دیدار قسمت کنیم..._بخشی از شعر به باغ همسفران...
زندگی باید کردگاه با سایه ابری سرگردانگاه با هاله ای از سوز پنهانگاه باید رویید از پس آن بارانگاه باید خندید بر غمی بی پایانلحظه هایت بی غم روزگارت آرام...
دست از سر غمگین دلم بردارید از آجر این خرابه کم بردارید من کاشیِ نازکِ دلِ سهرابم اطراف من آهسته قدم برداریدبهزادغدیری...
شور میشود هر چشمی که تو را میبیند-آروین شاه حسینی...
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد ......
درسرای ما زمزمه ای،درکوچه ما آوازی نیست شب، گلدان پنجره ما را ربوده است...
سهراب سپهری:زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ پر از عطر لطیف زندگی جنبش و جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند......
نه تو میمانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسمو به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفتآنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند؛به تن لحظه ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز...》...
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسباسب در حسرت خوابیدن گاریچیمرد گاریچی در حسرت مرگ"...
من چه سبزم امروزو چه اندازه تنم هشیار استدر دلم چیزی هست،مثل یک بیشهٔ نورمثل خواب دم صبحو چنان بی تابم،که دلم می خواهدبدوم تا ته دشتبروم تا سر کوه......
زندگی رسم خوشایندی استزندگی بال و پری دارد با وسعت مرگپرشی دارد اندازه عشقزندگی چیزی نیست کهلب طاقچه عادت از یاد من و تو برود! سهراب سپهری...
بچه که بودم همیشه دلم میخواست راز بین گل شقایق و ادامه زندگی را بفهمم. چرا تا زمانی که شقایق هست باید زندگی کرد؟ مگر شقایق چه چیزی دارد که باید بخاطرش تمام سختی ها را به دوش کشید؟در آن زمان هیچ تصوری از گل شقایق در ذهن نداشتم. با خود میگفتم اگر من به جای شاعر بودم حتما گل رز را انتخاب میکردم. چرا باید گل رزی به این زیبایی را رها کرد و در پی شقایق بود؟ تا شقایق هست زندگی باید کرد....روز ها گذشت، به شعری جدید برخوردم، شعری که باز توجه ام را به ...
مزرعه زیر هجومومترسک، شب و روزمترسک، جیغ و بادمترسک، ترس و لرزقارقار ... مترسک تنهاچه کسی جیغ مترسک را شنید؟...
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواندچای مادر، که مرا گرم نمودنان خواهر، که به ماهی ها دادزندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم...
زمین باران را صدا میزند ، من تو را...
و چشم به راه صدایت خواهم ماند...
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست...
و خدایی که در این نزدیکی استلای این شب بوها، پای آن کاج بلند......
دیوار حاشا بلند ست سهراب !نسیم هم بتراود نم پس نمی دهد...
چه هوایی ؛ چه طلوعی ؛ جانم ...باید امروز حواسم باشدکه اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را، بدهم تا برساند به خدا ......
پیله ات را بگشا تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ۱۵ مهر زادروز سهراب سپهری گرامی باد...
و عشق صدای فاصله هاست. صدای فاصله هایی که غرق ابهامند نه ، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر. همیشه عاشق تنهاست. پانزده مهر ماه زادروز سهراب سپهری گرامی باد...
سهراب سپهری از نگاه غلامحسین ساعدی:«خیلی آدم غریبی بود. عجیب چند چیز را دوست داشت: یکی خاک بود، یکی پیدا کردن رنگ... آدم حرّاف صامتی بود. هزاران کار کرد، ولی آدمی بود که هیچ وقت خودشو مطرح نمی کرد. و این آدم، یک دفعه می رفت اطراف کاشون و روی خاک می خوابید. بعد شعری می ساخت عین تابلو. همیشه یک دنیا جلو چشمش بود؛ عینهو یک آیینه و به اون نگاه می کرد... تنها آدمی که خیلی واقعاً به طور صریح اعتراف کرد، فروغ فرخزاد بود. فروغ یک روز به من گفت: تنها ...
شاعر زیبا سخن میگه تا شقایق هست زندگی باید کرد اما میشه برداشت کرد که اگر شقایقی نیست زندگی نباید کرد دل ما سبز بود به خزان رسید میوه نداد باغ زندگی من...
من از نوشتن می ترسم . با ترس به زیبایی و هنر نزدیک می شوم ....
نه تو می مانی و نه اندوه ،و نه هیچ یک از مردم این آبادی!به حبابِ نگران لب یک رود قسم،و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،غصه هم می گذرد،!آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز......
هر کجا هستم٬باشم آسمان مال من استپنجره٬ فکر٬ هوا ٬عشق زمین مال من استچشمها را باید شستجور دیگر باید دیدچترها را باید بستزیر باران باید رفت“سهراب سپهری“*شبتون بخیر *...
شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرکی هست و چراغی مرده(سهراب سپهری)...
جهان آلوده خواب است !!(سهراب سپهری)...
زندگی موسیقی گنجشک هاستزندگی باغ تماشای خداست...زندگی یعنی همینپروازها، صبح ها،لبخندها، آوازها......
پدرم دفتر شعری آوردتکیه بر پشتی دادشعر زیبایی خواندو مرا برد به آرامش زیبای یقینزندگی شاید شعر پدرم بود که خواند...
شاخه ها پژمرده است سنگ ها افسرده است رود می نالدجغد می خواند غم بیاویخته با رنگ غروبمی تراود ز لبم قصه سرد: دلم افسرده در این تنگ غروب....
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی استدل تنهایی تان تازه شود.چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم پرده ام بی جان است.خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است......
دچار باید بودو گرنه زمزمه یِ حیرت میان دو حرفحرام خواهد شدو عشقسفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاستو عشقصدای فاصله هاستصدای فاصله هایی کهغرق ابهامند....
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم ،آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا ،به خدایی که خودم میدانم ،نه خدایی که برایم از خشم ،نه خدایی که برایم از قهر، نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند .به خدایی که خودم میدانم ،به خدایی که دلش پروانه است ،و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید، و به باران گفته است باغها تشنه شدند ،و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست، که مبادا که ترک بردارد ،به خدایی که خودم میدانم ......
مثل کبریت کشیدن در بادزندگی دشوار استمن خلاف جهت آب شنا کردن رامثل یک معجزه باور دارمآخرین دانه کبریتم رامیکشم در این بادهرچه باداباد...
من پر از نورم و شنو پر از دار و درختپرم از راه، از پل، از رود، از موجپرم از سایه برگی در آبچه درونم تنهاست......
از من تا من ، تو گسترده ای..!...
یادت جهان را پر غم می کند......
در دوردست خودم،تنها نشسته ام.......
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز...!!زندگی ذره کاهیست،که کوهش کردیم،زندگی نام نکویی ست،که خارش کردیم،زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،زندگی نیست بجزدیدن یارزندگی نیست بجزعشق،بجزحرف محبت به کسی،ورنه هرخاروخسی،زندگی کرده بسی،زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاکوچه وپس کوچه واندازه یک عمر ب...
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد......
آرزویم این است:آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست!...
قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب / که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق / قهرمانان را بیدار کند....