پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
متن ۵۸:در لحظه افرینش،خدا دستت را گرفت رو به روی من قرار داد. سوگند یاد کردیم که من برای تو بمانم و اما تو برای من!به پاکی هردویمان قسم خوردند،اهل آسمانو اهل زمین. با سکوت رنگیترین کلمات را برایت چیدم،از همان اول اسمت را دلبر گداشتم،چون من از گل بودمو تو از دل...!قلبو احساسمان شکل گرفت...موجودی سرخ که در سینه جفتمان میتپید!تا اینکه پا روی کره خاکی نهادیم!در درون تو خشکسالی،عمیق شد.ریشه تو آب و افتاب نداشت.پژمرده شدی،قلبت مچاله شد..در وجود...