پدربزرگم چایی در حال جوش براش میاوردی با یه هورت مینداخت بالا بعد میگفت چاییتونم که سرده خدابیامرز مسیر مِری تا معده رو ایزوگام کرده بود هیچ درکی از سوختگی نداشت
جای سوختگی رو پام بود به مامانم نشون دادم گفتم این جای چیه !؟! گفت بچه بودی چهارشنبه سوری رفتیم خونه بابابزرگ اینا از رو اتیش پریدی گفتم اهان پس اونجا اینطوری شد گفت نه اومدیم خونه قاشق داغ گذاشتم رو پات تا دیگه از این غلطا نکنی ...
خرسند بود به سردخانه که می بردیمش از خانه ی سردمان دیگر نمی لرزید در دهان نیمه بازش ته مانده ی فریادی می درخشید و هنوز سوختگی سینه اش را پنهان می کرد پدرم مرده بود