پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پدربزرگم چایی در حال جوش براش میاوردی با یه هورت مینداخت بالا بعد میگفت چاییتونم که سرده خدابیامرز مسیر مِری تا معده رو ایزوگام کرده بود هیچ درکی از سوختگی نداشت...
جای سوختگی رو پام بود به مامانم نشون دادم گفتم این جای چیه !؟!گفت بچه بودی چهارشنبه سوری رفتیم خونه بابابزرگ اینا از رو اتیش پریدیگفتم اهان پس اونجا اینطوری شد گفت نه اومدیم خونه قاشق داغ گذاشتم رو پات تا دیگه از این غلطا نکنی ......
خرسند بودبه سردخانه که می بردیمشاز خانه ی سردماندیگر نمی لرزیددر دهان نیمه بازشته مانده ی فریادی می درخشیدو هنوزسوختگی سینه اش را پنهان می کردپدرم مرده بود...