میدانم، در مسیر بی انتهای تقدیر روزی می آید که کم روی صندلی چوبی ام در تراس نشسته ام و صدای قطرات باران را زندگی می کنم و تو از پشت پنجره با لیوان چای، لبخندت را به من می بخشی... می دانم که آن روز می آید... آدمیزاد یک...