متن پنجره
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پنجره
بی تو تنهایی و دلتنگی و این پنجره ها
گر چه باران زد و سبزند همه منظره ها
چتر در دست خیابان به خیابان گشتم
تا که خالی شوم از بغض و غم خاطره ها
پریده توی گلوگاهم
جناغِ پنجره ی شادی
اگر که مجلسِ رقصی نیست
به توپِ سرفه ی من خو کن
ببخش تحفه ی خشکم را
عروسِ خسته ی طهرانی
«آرمان پرناک»
صدای موزیکش
چنان بالاست
که شانه ی پنجره ام می لرزد.
گویا همسایه نمی داند
که اشک در چشم های غمگین
به یک تلنگر بند است
«آرمان پرناک»
در جهنم بودم
یا جهنم
من بودم؟
که هر چه پوست می انداختم
هر چه جان می کندم
آتشی می بایست
می پوشاند مَنِ مَن را
داشتم می سوختم
دارم می سوزم
و تو
پشتِ پنجره ی بهشت
خیره به من
پرپر می کنی گل های نرگس را
در کاسه...
دست ها بر پنجره
شیشه می کِشند
آه به آهِ دهان...
قفل، فاصله، ماه :
مواد لازم برای مردن !
«آرمان پرناک»
سبابه ام را بر شیشه
جایِ بینیِ سرخِ کودکی ام
می گذارم
تو
قد کشیده بودی
همانطور که غم هایم
نه!
دست بر نمی دارم
نمی توانم بردارم!
بر می دارم پنجره را
و پُر می کنم با آن
چهارخانه های خالیِ پیراهنم
شاید اینگونه
به هم بیاییم...
«آرمان پرناک»
به وسوسه ی دیدار
پنجره را به دیوار اطاقم نقاشی کردم....
آنقدر صبر کردم
تا قامت دیوارم تَرک خورد...
دلِ پنجره به آرزو شکست.
اطاقم کور شد و
تو نیامدی.
✍️ آدل آبادانی
منظره ای
پیشِ چشمِ پنجره است
که بر فشارِ گلویِ اتاقم
می افزاید؛
پاییز، عصر، باران، بالکن،
لب هایت
و لب هایی دیگر...
«آرمان پرناک»
می شود جای خودم گم بشوم در یادت
تا تو با پیرهن گل گلی ات رد بشوی
بزنی خنده کنی شاد شوم
بلکه از این قفس لعنتی آزاد شوم
پر شوی، بال شوم سر به فلک ها بکشم
نقش یک پنجره از روی قفس ها بکشم
باور نمی کنی؟
جای جیب پیرهنم
پنجره ای بدوز
تا از آن بنگری
آفتابِ عشق
چقدر سوزان است
«آرمان پرناک»
شبانه قدم میزنم و نگاه میکنم به چراغ روشن خانه ها
و فکر میکنم به قصه هایی که از پنجره های شب ، نشت کرده به خیابان
هر جا که میخواهی باش
پنجره اتاقت منم !
علی سلطانی
نترس
نمی اُفتد
سقف، پای مارمولک ها را
محکم چسبیده است
نمی افتد
راستی!
زاویه دیدِ اتاقِ یک شاعر چطور است؟
شیردادنِ موش ها به دیوارها
مادرانه نیست؟
صدای جیغِ چند سوراخِ میخ مانند
پشتِ تابلوی نقاشی
مرتب نیست؟
اصلاً ببینم
تعدادِ مشت های باد
بر دهانِ بسته ی پنجره...
پرنده ای که در خواب
از قفس
آزاد کرده بودم
صبح امروز بیدارم کرد
با نوک زدن هایش
بر پنجره!!
«آرمان پرناک»
پرنده ای که در خواب
از قفس
آزاد کرده بودم
صبح امروز بیدارم کرد
با نوک زدن هایش
بر پنجره!!
پنجره ها ؛ آیه هایِ دلتنگی اند
گاهی باز می شوند و آماجِ خاطره می آورند
گاهی بسته می شوند و قفلِ اندوه می زنند،
پنجره هایِ خانه یِ قدیمی ما ؛ هنوز باز است
و مادرم هرزگاهی با نگاهِ دلبرانه
برای پدر ؛ که در گوشه ای از حیاط...
پشتِ هر پنجره ی خیسِ جهان می بینم:
یک قطارم که فقط کوپه ی خالی دارم ...
«آرمان پرناک»
هر چه پر داشتیم فروختیم /
در آسمان /
جایی برای بالیدن نیست /
تا پرده کنار رود، /
باید /
پشت پنجره /
بست بنشینیم /
«آرمان پرناک»