پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من را به آغوشت بِکِشانبه باغ ممنوعه ی آدمبه نفس های شرجی زدهدر حصار شاخ و برگ بازوانت...و روح این جسم سرکش راعریان کنبه بهانه ها ببوسو مزه مزه کن شراب سیب لبهای دختر حوا را.......
شدم عاشقشدم رسوانمی دانم تو میدانی..که میدانم تو هرگز با من شیدا نمی مانی؟تو در بزمم در این جانمدر این ویرانه ی مخروبه زندانمبه نیش طعنه های خانمان سوزتچرا گل بوته های یأس رارندانه افشانی... به باغ آرزوهایمنشاندم بذر رویا رافدایت کل دنیا راکه یک روزیصبا بارقص پرشورششمیمت را بیفشانی... توهم جانی و جانانیتو نور نوبهارانینسیم من بیا یک دمبه آغوشم،کشم جسمتتو راکه در زمستانمبهار این تن وجانی......