من را به آغوشت بِکِشان به باغ ممنوعه ی آدم به نفس های شرجی زده در حصار شاخ و برگ بازوانت... و روح این جسم سرکش را عریان کن به بهانه ها ببوس و مزه مزه کن شراب سیب لبهای دختر حوا را....
شدم عاشق شدم رسوا نمی دانم تو میدانی.. که میدانم تو هرگز با من شیدا نمی مانی؟ تو در بزمم در این جانم در این ویرانه ی مخروبه زندانم به نیش طعنه های خانمان سوزت چرا گل بوته های یأس را رندانه افشانی... به باغ آرزوهایم نشاندم بذر رویا را...