پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قطره های بارون کم کم داشتن بَند میومدن، خورشید داشت خودشو به زور از زیر ابرهایی چاق و سفید که داشتن فرار می کردن، بیرون می کشید.پای کوه ایستاده بودم، عطر طراوت و تازهگی بعد از بارون فضا رو پر کرده بود. مِه خجالتی، خورشید و آخرین قطرات بارون که خودشونو به هر زحمتی بود به زمین می رسوندند، یک صحنه زیبایی رو ترسیم می کردند.یاد اون روز افتادم که تو، توی همین جادهِ پایینِ کوه پایه، پیاده داشتی به طرف اون سرچشمه میرفتی.اون روز فقط عطر تازگی تو به ...