بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند
دل رمیده ی ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست...
گردبادی را که میبینی در این دامان دشت روح مجنون است می آید به استقبال ما
سیری زِ دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد سیلاب نپرسد که درِ خانه کدام است
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را تو بی پروا برون از عهدهٔ یک دل نمی آیی
ما در چه شٖماریم؟ که خورشید جهانتاب گردن به تماشای تو از صبح کشیده ست!
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند؟
گریه ام در دل گره شد، ناله ام برلب شکست وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند همچو آب از بردباریها به روی خود میار
زلیخا همتی در عرصه ی عالم نمی بینم وگرنه جنس یوسف، کاروان در کاروان دارم
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد بوسه ی من کارها دارد به خاک پای تو...
از می، خمارِ آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند این جا بید مجنون می دمد
اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشق دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
تویى به جاى همه؛ هیچکس به جاى تو نیست..️
خجل از خویش دائم چون سؤال بی جوابم من...
که تازیانه شوق است هر پیام از تو...
آسمان ها مگر از گردش خود سیر شوند ورنه عشاق محال است قراری گیرند!
از شبیخون ِ خمار ِ صبحدم آسوده ایم مستی ِ دنباله دار ِ چشم ِ خوبانیم ما
ما را زبان شکوه ز بیدادِ یار نیست هر چند آتشیم، ولی بی زبانه ایم!
گوشه گیران زود در دلها تصرف میکنند بیشتر دل میبرد، خالی که بر کنج لب است