زلیخا همتی در عرصه ی عالم نمی بینم وگرنه جنس یوسف، کاروان در کاروان دارم
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد بوسه ی من کارها دارد به خاک پای تو...
از می، خمارِ آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند این جا بید مجنون می دمد
اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشق دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
تویى به جاى همه؛ هیچکس به جاى تو نیست..️
خجل از خویش دائم چون سؤال بی جوابم من...
که تازیانه شوق است هر پیام از تو...
آسمان ها مگر از گردش خود سیر شوند ورنه عشاق محال است قراری گیرند!
از شبیخون ِ خمار ِ صبحدم آسوده ایم مستی ِ دنباله دار ِ چشم ِ خوبانیم ما
ما را زبان شکوه ز بیدادِ یار نیست هر چند آتشیم، ولی بی زبانه ایم!
گوشه گیران زود در دلها تصرف میکنند بیشتر دل میبرد، خالی که بر کنج لب است
خنده می بینی ولی ؛ از گریه ی دل غافلی خانه ی ما؛ از درون ابر است و بیرون آفتاب
در هجر و وصل کارِ دلِ ما تپیدن است دایم به یک قرار بود بیقرارِ ما
مطلبِ ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست در به روی آرزوی خام می بندیم ما
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم
دست از جهان نشُسته مکن آرزوی عشق این نیست دامنی که توان بی وضو گرفت
تو به صد آینه از دیدن خود، سیر نه ای! من به یک چشم ز دیدار تو، چون سیر شوم؟
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟ کافرست آن که تو را بیند و بی دین نشود
یک دل ، حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکسته ی تو به صد دل چه می کند؟
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم تو را...
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو