پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
با چهره ی خستهبا کوله بار درداز کار برمی گشتاز پا نیفتادهلبخند رو لب داشتهر بار بر می گشتخیلی دلم می سوختبابا برای مااز خیلی چیزا زدهر روز می دیدمبا حال خوش می رفتبیمار بر می گشتمثل قدیمی هاپیراهنش سادهاما مرتب بودروحش وبال مرگجسمش دچار دردجونش روی لب بودتو گریه و خندهتو اخم و لبخندشیک عمر غم دیدمبابارو کم دیدمچون ساعت کاریشاز صبح تا شب بود...