خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش چنان خرسند بنشیند که پندارند آزادش نمی گویم فراموشش مکن ! گاهی به یادآور اسیری را که میدانی نخواهی رفت از یادش
کمان ز دست بیفکن که یک نگاهم بس..
خورشید اگر گم شود از عرصه ی عالم من دست تو گیرم به لب بام برآرم