پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتن ندارد اما ،از دست رفتم انگارنه تاب ماندنم هست،نه پای رفتن اینباربی مهری و ندانم،این بی وفایی از چیست؟در فکر رفتنی با باران و برگ پاییزبی تو جهان برایم هم تیره گشته هم تارفهمیده بودی انگار ،دیوانه ام من ای یارگم گشته ای میان رقص غرور گرگماین شهر بی تو سرد و من از غم تو لبریزای سایه گاهِ عشقِ پرآتش درونمگاهی به أوج بُوریم ،گاهی کنی زبونمدنیای تو برایم شهری ست پر ز غربتفصل بهارِ من شد،فصلی ملال انگیزگاهی میان عرشم ...