کی به انداختنِ سنگِ پیاپی در آب ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست هر کجا پا می گذارم دامنی دل ریخته
من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل روزی که به سوی تو دویدم تو چه کردی؟
تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد خود این خلاصه ی غم های روزگار من است
هر چه مى خواهمت از یاد برم ممکن نیست من تو را دوست نمى دارم اگر بگذارى...!
بی حرمتی ست پا نزدن بر بساط عقل وقتی که عشق این همه اصرار میکند...!
ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک چشم بگشا که گره خورده به هم ریشۀ ما
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه موی سفید را سر پیری کجا برم
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است!!
به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد
کشش ساحل اگرهست، چرا کوشش موج جذبه ی دیدن تو می کشد از هرطرفم !
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
نمی آید به چشمم هیچکس غیرازتو...این یعنی به لطف عشق تمرین میکنم یکتا پرستی را....
من محال است به دیدار تو قانع باشم کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه؟
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت... چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی سایه ی زلف کسی چون ابر بر...
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
به غم دچار چنانم که غم دچار من است ..
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درد دل کنم و دردسر شود!
من آسمانِ پر از ابرهای دلگیرم...
بی سبب نیست که پنهان شده ای پشتِ غبار تو هم ای آیینه از دیدنِ من بیزاری
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است..
با آنکه مرا از دل خود راند بگویید ملکی که در آن ظلم شود،دیر نپاید