چهارشنبه , ۱۸ مهر ۱۴۰۳
خدا نکند عشق اعدام شوددر سلول های تاریک زیر سایه ی دارآنجا بوسه ها در زنجیرها محبوس می شوندخدا نکند دست هادر فاصله ی گلوله هابه هم گره بخورند و عشق در ویرانه های شلیک فریاد بزند: من اینجا هستم!خدا نکند حضور قلب ها در این بی صدایی در زیر خاک مدفون شودکه در زخم های مکررهر یادگاری یک شکست دیگر استخدا نکند عشق بمیرد در ردیف های نام های فراموش شدهکه در چشمان آخرین معشوق تنها سای...
فریادِ بی صدای درختی شکسته ام /تنها کنارِ نعشِ نحیفم نشسته ام ...«آرمان پرناک»...
فریاد از من ، سکوت از تو،من شرمسار سکوت خویشمحجت اله حبیبی...
گاهی ،نگاهم به آسمان است، نه حرفی ، نه سخنی ، نه فریادی، فقط همین....حجت اله حبیبی...
گاهی ، به خود می گویم ، کاش، فریاد بودم، تا در انعکاس کوه ، می گفتم : تو «بدی»....تو «بدی» ...حجت اله حبیبی...
گاهی ، شک می کنم ، به خداکه این منم ، یا تو ، که در من فریاد می کندحجت اله حبیبی...
به وقت بغض های هر شبتمام کوچه پس کوچه های شهر رابه امید معجزه ای از عشقعاشقانه قدم می زنمو تو را می خوانمای کاش همچون خوابی خوشبه استقبال چشم هایم می آمدیتا بیش از این نبودنت رافریاد نمی زدممجید رفیع زاد...
افرادی که پایبندی به چهارچوبی بخصوص را فریاد می زنند بدون شک خود معتقد به هیچ چهارچوبی نیستند. در واقع منفعت و سمت و سوی آن به چنین افرادی جهت می دهد؛ مبادله ای به سبک انسان نخستین!...
من مُسکنام تمومه، قصه بازم ناتمومهچند تا عکس پاره پاره، هنوز اینجا پیش رومه من یه تبعیدی خسته، که پرو بالم شکستههمه ی دار وندارم، شده این قلب شکسته چرا آروم نمیگیرم ،مثل هر آدم عادیمن یه بی منطق رَدی، شدم کارام غیرعادیتو چرا تموم نمیشی، تو چرا تکرار میشیتو چرا هرروز با من، صبح به صبح بیدار میشی میخوام که فریاد بزنم، اسم تو رو داد بزنمتوی پَس کوچه ی شب، باز زیر آوازبزنمپُراز خیال تو بشم، پر از هوای تو بشمبا ش...
هجوم سکوت از مردمک می چکد باران نمی شوید جاده ی دلتنگی راچاره ی درد فریاد است...
پشت این دیوارهاهر لحظه فریادی می دهد جانو من در توهم این کوچه ی بن بستبه فرار می اندیشم......
وَ گوش کاج ها بی تو پُراز فریادِ تاریکِ--کلاغانِ سیه چُرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
ظلمِ بی حد، تمامِ دنیا را،/ کرده تاراج و رفته از هر جا/التهابی که می سروده، از،/ حسّ نابی که محوِ فریادی ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
فریادبرای هر سکوتی قاتلی با نام فریاد استجهان جامانده دیرینه های جمع اضداد استدر آرامش نمی ماند عبور گله آهوهاشکار لحظه گاهی آشنای تیر صیاد استاگرچه خون مظلومان عالم ساده می ریزدعدالت کاخ برجا مانده ی اقلیم بیداد استمگیر از شب سکوت آشنای سمت دریا راغریو موج طوفان همنوای نغمه باد استبساز ای مهربان سمفونی دیوانه خود رابنای شادمانی در همین ویرانه اباد استقمار سرنوشت بی سرانجامی نمی ماندو تاسی دائما در حالت یکسان نیا...
دلتنگی نوعی فریاد استفریاد خفقان...از درون رنج می بری از درون شرحه شرحه میشویمروارید اشک هایت صورتت راچنگ می اندازند و سر انجامصبح همان روز شاد تر و بَشاش تر از هر روزیاز خواب بر میخیزی...دلتنگی نوعی فریاد است.......
فریاد کن، حسّ تبی، با دلِ خود!پرواز کن، تا تپشی؛ تا دلِ خود!وقتی، دلت، می تپد از، بلبلِ مِهر،در یاد کن، یا تبِ گُل؛ یا دلِ خود!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس...
سکوت فریاد را می شکند و فریاد سکوت را همانطور که تو صدای جیغم را آهسته کردیعلیرضانجاری(آرمان)...
هر شب اسیر سکوت می شومو ناگفته هایماز چشم هایم چکه می کنندتو نیستیو من با هق هق گریه هایمنبودنت را فریاد می زنمتمام شهر را بی خواب می کنمو در تب خواستنتمی سوزممجید رفیع زاد...
هر شبدلتنگ تر از همیشههمراه شعرهایمبه ضیافت چشم هایت می آیمچه مشتاقانه بهترین واژه ها رادر وصف نگاه زیبایت ردیف می کنمو فریاد عشق سر می دهماما تو به جای ملاحظه ی دلتنگی هایمبا سکوتت ، دیواری از تنهاییبه دور من می چینیتا هرگز فریادهایم به تو نرسدو اینگونه تمام دوستت دارم هایمقربانی سکوت تلخ تو می شوندمجید رفیع زاد...
اگر مرا خفه کردند، نعرهء من را نمی توانند خفه کنند. یادت باشد که بعد از مرگ هم فریاد خواهم کشید...و هنوز هم فریادش به گوش می رسد. نامه ی غلامحسین ساعدی از زندان برای برادرش...
بالاترین فریادو قشنگ ترین ترانه ایکه دوست دارمهمیشه به آن گوش دهمسکوت چشم های توستصدایی کهیک عشق واقعی رابرایم معنا می کندمجید رفیع زاد...
موج می زندبر کلافگی خیابانحضور خسته ی آفتابشهر پر از ماهی هایی ستکه تا ارتفاع هزار پا از سطح دریادر آکواریوم آرزوهای شانبرج می سازندیک نفر در خیابان فریاد می زند :باید در ابرها شنا کرد-بارما شریبی- خیابان تشنه ی زمین خوردن است...
نیستیو در نبودنتاز سردی فاصله می لرزمبرف دوری اتقلبم را سفیدپوش کردهو من با نگاهی منتظرخیره ام به جاده ای سفیدتا که خورشید نگاهتبه فریادم برسدمجید رفیع زاد...
فریاد سکوتو ترس نداشتنتهر شب مرا محاصره می کنددیگر چاره ای جز شکستن بغض نیستو خیالت تنها دلگرمی من استتا در آغوش شبپناه ببرم به شانه هایی امنبرای باریدنمجید رفیع زاد...
پاییز رنگ جهنم به خود می گیردآنگاه که غم نبودنتاز گوشه ی چشم هایم چکه می کندو دلتنگی در انتظار دست های نوازشگرتدیوانه وار تو را فریاد می زندبیا تا در پس این همه تاریکیاندوه راقربانی لحظه های شیرین با هم بودن کنیمبیا با پاییز همقدم شویم وترانه ی مهر سر دهیممجید رفیع زاد...
پاییز استو ای کاش با مهر می آمدیتا عطر حضورتالفبای عشق را زنده می کردمیان گیسوان طلایی اتشعر می کاشتمو بارانی از بوسه می شدمبر دشت زیبای تنت می باریدمای کاش می آمدیتا دوست داشتنم رامیان آغوش گرمتفریاد می زدممجید رفیع زاد...
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهستهرساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد...
فریاد فریادی به گوش میرسد برای رهایی دلتنگی ام کنار خطوط پاره شده جاده ای که بوی آشنایی هر غریبه ای رابرای مسافری جامانده فریاد می زندمهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا شعر -سپکوhttps://t.me/mhediebrahimpoor...
سکوتت را بشکنبگذار که از لب هایت شعر بچینمو چند شاخه بیت تقدیمت کنمتنها پناه من هم آغوشی واژه هاستتا عشق را برایت معنا کنمو تو را با مهر بخوانمحرفی بزن چیزی بگوسکوتت را بشکنکه دلمفریاد می خواهدمجید رفیع زاد...
تاریکی شبموهایت را به خاطرم می آوردو سکوتشچشم هایت راآنگاه که تو پلک می بندیو من چون ناله ی مرغ سحرخیزپر از فریاد می شوممجید رفیع زاد...
هر چقدر عشق رافریاد زدمصدایم به تو نرسیدتا نرسیدنردیف شعرهای من شود و میان قافیه هایمپیر شوممجید رفیع زاد...
میخوام جوری سکوت کنم که فراصوت فریادم رو فقط مورچه ها بشنوند...
مرا جز تو یاری نیستای مرحم دل باشد که زخم هایم روزی به فریادم برسند...
هر لحظه ثانیه شمارنبودنت را فریاد می زندضربان قلبم چه ناکوک می شودوقتی که ساعتبه وقت نبودنتکوک استمجید رفیع زاد...
میان نوشته هایمسه نقطهمدفن حرف هایی بودکه هرگز به زبان نیاوردمتو نیز نخواندینه از نگاهمنه از سه نقطه هایی کهعشق رافریاد می زدندمجید رفیع زاد...
اینجا دنیایی است پر از آدمی که متولد می شوند از دردهااما صدایشان بگوش نمی رسد....!رقیه سلطانی...
فریاد خاک می شوندپشت درهای بستهفریادهای بی صدا...
در گذرگاه هیاهو به سکوت بزن فریادمکه من سکوت ناتمام هرچه فریادم بفهمارس آرامی...
فریاد میزنمفریادی خفقان آورفریادی از جنس سکوت تنهایی هایمفریادی که تن ژنده پوش پنجره های چهار دیواری ام را میلرزاندفریادی که پر پرواز پرنده ها را از آنها گرفته استفریادی که باعث توقف عبور رهگذران پیاده روی خیالم شده است...
فریادمگوش آب را پر کرده استدل سنگ را به درد آورده استپرنده را از پرواز انداخته استو خودم را از تک و تاتو چرا ...تو که باید بشنوی...
آنقدر فریاد زده امکه دیگر حتی خودم هم صدای فریادم را نمیشنومچه برسد به آن که باید مسکن این فریاد ها باشد...
در خفا فریاد میکشمفریادی از جنس سکوتسکوتی تلخ تر از زهر خنده هایش...
حنجره ام را می فروشم و به جایش خودکار می خرمبه راستی حنجره ای که عشق را فریاد نزند به چه کارمان می آید ؟!شیوا احمدی الف...
مشت می کوبم بر درپنجه می سایم بر پنجره هامن دچار خفقانم، خفقانمن به تنگ آمده ام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآی! با شما هستماین درها را باز کنیدمن به دنبال فضایی می گردملب بامیسر کوهیدل صحراییکه در آن جا نفسی تازه کنممی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسد!من هوارم را سر خواهم داد!چاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفته ی چند!چه کسی می آید با من فریاد کند...
بوی سکوت می دهد تنهایی ام...مثل بوی خاک نم زده ایکه تو را می برد به خاطرات...اما زیادی اش نفست را به تنگ می آورد...همان سکوتی که فریادت رابه زانو در می آورد.طعمش را نمی دانم...باید چشیده باشی تا درکش کنی...تلخ یا شیرینش با خودت.فقط یک جمله به یادت بماند :تنهایی را تنهایی سر کناما سر به سر تنهایی کسی نگذار... ...بهزادغدیری(شاعرکاشانی)...
احمد شاملو:من آن دریای آراممکه درمن ؛ فریاد همه طوفانهاست .......
غم های تو یعنی هنوز هم حسی مانده استیعنی پریشانی نکن ، تا سوزشی مانده استاین غمها یعنی تو تنها نیستی ای ستمگربه مثل سیگارم بکش باز نخی مانده استاز تو همین سوختنم مرا بس ، که می بینمدر ابتدای دودهایم تابش نوری مانده استحال مرا تنها درختی خوب می فهمدکه از تمام برگ و بارش خش خشی مانده است...فریاد کشیدم بروی\ این شعر اما گفت:از آن همه مغرور بودن خواهشی مانده است...
غم دل را نه شب تار فرو می ریزدنه پشیمانی هر بار فرو می ریزدبندبند دلم از حس قشنگی پر شدکه هر آن پرده ز اسرار فرو می ریزدبغض غمگین نگاهم چه غریبانه و تلخدر همان لحظه ی اقرار فرو می ریزدهرچه دیوار به افکار کشیدم یکجابزنم دست به انکار فرو می ریزدهمه ی دار و ندارم شده آن چشمی کهخواب از دیده به تکرار فرو می ریزدتا که پس لرزه ی یادش به تنم می افتدهرچه غم بر دلم آوار فرو می ریزدبی گمان غصّه ی دلتنگی من با هر بارتک...
من باتو در خود فرو ریختندر سکوت فریاد زدنو بی صدا شکستن را آموخته ام...ارس آرامی...
ادمها تقریبا از دو سالگی یاد می گیرند حرف بزنند اما همین که با سکوت آشنا می شوند حرف زدن را از یاد می برند هنگام ناراحتی به جای حرف زدن با دیگری ، شروع به گفتگوی های درونی طولانی می کنندعاقبت حرف های ناگفته آنقدر به گلویشان چنگ می ندازند تا تبدیل به فریاد شوندیلدا حقوردی...