پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خاطراتت راکه وقتی می سپاری می رویداغ را برسینه ام جا می گذاری می رویروزآخر چشم گریان باهزاران دغدغهناگهان دستان من را می فشاری می رویزندگی تلخ است یا شیرین چه فرقی میکند؟؟روز وشب ها را که تنها می شماری می رویدرحیاط خانه گلها سربه زیری میکنندهر زمان پرپر زنان همچون قناری می رویهمقدم بودیم باهم درمسیر زندگیبا قراری آمدی، با بی قراری می رویدوستم داری ؟نداری؟ آه، یادم رفته بودگفته بودی دوستم دیگر نداری،می رویفاطم...
آن پریزادم که عکس ماه را از بر کشیدنقش دلتنگی خود را ، بر تنِ دفتر کشیدآنقدر در پیله ی تنهایی ام غرقم ببینمثل سربازی که در دور و برش.سنگر کشیدتا کشیدم دور خود دیواری از تنهایی امخاطراتت سمت دلتنگیِ من خنجر کشیدراهُ خود را باز پیدا می کنم با بودنتبا نگاهت عشق از من چهره ای دیگر کشیدبا تو جبران می شود ایام تلخ زندگیزندگی با بودن تو مهر را از سر کشیدفاطمه محمدحسن"بدری"...