خاطراتت راکه وقتی می سپاری می روی داغ را برسینه ام جا می گذاری می روی روزآخر چشم گریان باهزاران دغدغه ناگهان دستان من را می فشاری می روی زندگی تلخ است یا شیرین چه فرقی میکند؟؟ روز وشب ها را که تنها می شماری می روی درحیاط خانه گلها...
آن پریزادم که عکس ماه را از بر کشید نقش دلتنگی خود را ، بر تنِ دفتر کشید آنقدر در پیله ی تنهایی ام غرقم ببین مثل سربازی که در دور و برش.سنگر کشید تا کشیدم دور خود دیواری از تنهایی ام خاطراتت سمت دلتنگیِ من خنجر کشید راهُ خود...