جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
از پاییز نمی ترسی؟+چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام بترسم.._چرا دیگه همین ترس دارهمی دونی تو این سه ماه خیلی خوشحال بودم چون هوا انقدر گرم بود که نیازی به دستای کسی نداشتم که قلبمو باهاش گرم کنم خون تو رگاش جاری کنم نفس بکشم ولی الان که پاییز میاد قلبم داره سرد می شه دستام یخ می کنن خون تو قلبم لخته می شه نفسام سنگین میشه دنیام خاکستری میشهپاییز یار میخواد بی یار پاییز ترس داره حالا تو از پاییز نمی ترسی؟+اره ترس که داره ولی ترسناک ت...
گاهی اوقات دقیقه ها، روز ها،ماه ها و حتی سالها چشممان به انتظار کسی مینشیند که یاد مارا حتی در آستانه ی فراموشی هایش هم جا نداده و دنیای مارا بی آنکه ببیند، به سروستان های مرده و بعد هم به تبر ها می سپارد تا ریشه هایمان را قبل از رویش بخشکانند، تا در دنیا های بعدی مان هم به اجسامی تبدیل شویم که بوی انتظار میدهند. مثل پنجره ها، ورق ها، قلم ها...خاطراتم را با تمام باور های گذشته ام، بر میدارم و ورق میزنم تا ببینم در پسِ کدام صفحه، سرنوشتِ من با...
گاهی اوقات دلم میخواهد،پرده های اتاق را بکشم، زیر کتری را خاموش کنم و در آسمانِ کتاب هایم پرنده شوم، روایت ها را در نزدیک ترین نقطه از واقعیتِ محتواییشان لمس کنم و در پسِ رویداد هایش به واقعیت آن بپیوندم و گاهی آجر شوم برای بنای پوسیده ی داستان های پر اقتدار.فانوس در راه بچینم و آرشه ویولن را به خط هایش بکشانم تا وارد دنیای بی انتهای کلمات شوم.گاهی باید کتاب بود تا بفهمی پشت تمام دوراهی های شخصیت هایش چه غم هایی ساخته شده و چه اشک هایی در...