خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
دندان چو در دهان نَبُوَد ، خنده بدنماست دکّان بی متاع چرا وا کند کسی؟
به مژگانش دلم سرگرم بازی گشته می ترسم ز بی پروایی طفلی که با خنجر کند بازی
در تبسّم گفت زیرِ لب که: قربانم شَوی آخر آن مَه داد دشنامی که من می خواستم