شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من تورا بارها دید زده ام در آینه بغل، اماحیف اشیا از آنچه می بینیم از ما دورترند!!ارس آرامی...
حیف...آدم وقتی چیزی را درک می کند که کار از کار گذشته...وقتی آخرِ یک جاده هستی،دیگر چه اهمیتی داردمیان جاده چه نشانه ای برای تو بودهکه راهت کوتاه تر و بهتر بشود...
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی...
عجب جشن قشنگی!میز آماده ست،امّاحیف--کسی سهم مرا خورده ست،می دانی؟... نمی دانی رضاحدادیان...
رَفتی و رَفتم در خاطرات گذشتهحیف ! عکس ها ، بارونی شدن .حجت اله حبیبی...
عمرم با گله از او گذشتاین رسمش نبود بی او گذشتحیف از من که بی ما گذشت و در آخر هم در پیری گذشت شعر :المیراپناهی درین کبود...
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی...
من به فنجان تب عشق تو،دریا ریختم...حیف از آن مهری که در پای تو،یکجا ریختم......
دیدار من بی تو.به خودم گفتم، گِردی زمین باعث شد، باینکه ما آنقدر از هم دور شدیم، دوباره به هم رسیدیم. همین جا، روبروی من، تو رو دیدم ، پُراز زیبایی و مثل همیشه پُر از زن بودن.تمام وجودم پُر شده بود از احساس خوبی که فقط حسِ خوب خاطراتِ بچگی و شاید، نوجوونی میتونه اونها رو به آدم بده.جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، شاید توُ خواب بودم و میترسیدم بیدارشم.چه بارونی می اومد اون شب، انگار همه دنیا در حال فرار بودند و فقط من وتو روبروی هم ایستاده...
حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ......
چشمانم خیره به عقربه های ساعت بود ، ثانیه ها می گذشت و فکر و خیال من، تو را دنبال میکرد ولی حیف نمی دانستم که ثانیه ها خداحافظی من و تو خواهد بود. امیررضا بارونیان...
چ شب سردی .... بالش نرمی ... خاطرات تلخی ... حیف که نیستی . حیف که رفتی...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
شاید باورت نشود آرزویم این است که روزی پست چی باشم ونامه ای را که سال هاست برایت نوشته ام وهزاران بار آن را تا ورودی صندوق برده ولی آن را پست نکرده ام، خودم به دستت دهم تا شاهد برق نگاهت، لحظه ی گرفتن نامه باشم اما حیف تو با بهار مشغولی ومن همنشین پاییز سردم..حجت اله حبیبی...
چَتر را جا می گُذارَم زیرِ باران می رَوَمراه را گُم کرده ام حالا شتابان می رومخواستم باشی کنارم.. حیف... چون قسمت نشدمثل مجنون چَشمِ گریان در بیابان می روم...
وقتی از لابه لای افق سرک کشیدی تمام غم هایم پرکشید ....وآوای شادی ،کوچه ی دلم را پر از ترنم باران نمود ،اما حیف، با رفتنت، فقط چشمان من بارانی نبود ،تمام شهر پر از ترانه ی دلتنگی...حجت اله حبیبی...
خیلی وقت بود ؛ که حال و هوای روز هایش خاکستری بود .تمام عواطف و احساساتش را درست در میان جیغ و فریاد های سوختم سوختمش در آخرین روز زندگی اش جا گذاشت .حال قدم زدن در خیابان امری دردناک بود همان جایی که در مقابل نگاه های ترحم آمیز مردم سرش را پایین می انداخت ، اما چیزی که آزارش می داد برق رضایت در چشمان دختران هم سن و سالش بود ، زمزمه های مسخره شان روحش را تکه تکه می کردند «دیگر زیبا نیست ، صورتش در اسید سوخت ، جوانیش به باد رفت »کاش می توانس...
دستیش انار و دست دیگر شانه ستبر روی لبانش غزلی مستانه ستحالا که میاید از سفر یلدا، حیفپاییز به فکر رفتن از این خانه ست...
حیف است این همه ابهت به یغما برودرنگ های زیبا و گرمت به تاراج سرما برودگرچه شعرسپید می بارد ازنفس های زمستانحیف است این همه رنگ زیبا از دنیا برودتابستانی ام و نیستم از تبار حضرت پاییزحیف است عطر باران پاییزی با جفا بروددرانجماد نشیند دریاچه ی سومین دختر یارحیف است چمدان ببندد و از دیار ما برودموج سرما با تمام هیبتش ؛ بتازد به دل ها ؛حیف است این مهمان کریم از اینجا برود ......
شما را به جان هرکه میپرستید بی هوا ؛ هوای رفتن نکنید...جان خواهد داد تنهامانده ی بی شما در بهت رفتنتان...مثلا خوده من...همان زن ابلهی که اگر فقط یک شب فقط چند ساعت قبل میدانستنم...آخ که اگر میدانستم بجای پس زدن بوسه ی دم رفتنش ؛ ذخیره ی تمام بوسه های عمرم را سنجاق میکردم به قلبش...از همان سنجاق هایی که مادربزرگ ها به قنداق عزیزکرده شان میزنند تا دور بماند از چشم بد...سنجاق میکردم به قلبش تا کور بشود چشم هرچه عاشق فلان فلان شده اش......
من که نمیگم چشمات واسه من باشهیا براش باید یا نباید بیارمولی میگم حیفه...!حالا که این همه به دلم نشستهحالا که بعد این همه سال چِشمام اهلیِ یه نگاه شده؛که هروقت با دیدنشون یادِ معلم مهربونِ اول دبستانم میوفتمکه مابینِ شلوغی های زندگیم ؛تصویرِ چشمای مهربونت جلوی چشمام رژه میرن و حواسم و از خستگی پرت میکنن...حالا که غرق میشم تو سیاه چاله یِ چشمات؛خودمو توشون نبینم....!من میگم حیفه ...چشماتو میگم!حیفشون نکن!بزارشون امانت پیش...
حیف است خوابیدنوقتی زندگیبیرحمانه کوتاه ستاگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیماین بار بگو دوستم داری..یا من اول بگویم !حیف است نگفتن وقتی زندگیچنین کوتاه ست!...
به کدامین گناه دل کندیاز من و این دلی که عاشق بوداز همین من که دوستت می داشتاز وجودم که با تو صادق بودبه کدامین گناه محکومممن نگفتم که عاشقت هستم؟حکم کردی نبودنت را...حیفبه تو اصلا چگونه دل بستم؟...
بیا و کمی عاشقم باشبخاطر خودم نمی گویمحیف استپاییز هدر میرود...
آمد کنار میزمدر انتظار قهوهدست من از غزل پُرسیگار دست او بودبیتم غزل نشد ، حیفکوتاه بود دیدارلعنت بر اسپرسونوشید قهوه را زود...
دوست داشتنت را حیف نکن!!نمیگویم خرجش نکن..نه.. میگویم هدرش نده..اگر میبینی مالِ دنیای تو نیست، اگر میبینی از جنس تو نیست، حرفش را نمیفهمی و حرفت را نمی فهمد...نه او را درگیر خودت کن و نه خودت را درگیر او...ابراز علاقه به کسی که مالِ دنیای تو نیست "اسراف دوست داشتن" است.....
و جهان عاشق چشمان سیاهت شده استو خدا قاری قرآن نگاهت شده استحیف موهای بلندت که کوتاه کردیحیف که در کار خدا باز دخالت شده است...
چمدان دست گرفته که ازینجا برودحیف پاییز قرارست که تنها برودپشت در برف و زمستان و دی اش منتظرندتا زمین باز بگردد، شب یلدا برود ....
آنچه از سرگذشت شد سرگذشت/ حیف که بی دقت گذشت اما گذشت/ تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم/ بر در خانه نوشتند درگذشت...
آینده مندر یازده سالگی یک روز که داشتم با دوستانم توی کوچه گل کوچک بازی می کردم آقایی که مقداری خیار و گوجه خریده بود و داشت از کنار خیابان رد می شد ایستاد و چند دقیقه ای بازی ما را تماشا کرد.. بعد من را صدا زد و اسمم را پرسید. از آقا پرسیدم چرا اسم من را می پرسد. گفت برای این که می خواهد اسم من یادش بماند، چون مطمئن است روزی بزرگ ترین فوتبالیست ایران می شوم. فوتبالیستی که اگر درگیر حاشیه نشود می تواند جهانی شود. پسرعمویم گفت این آقا صفر ایرانپ...
یک روز از خواب بیدار می شوی نگاهی به تقویم می اندازی نگاهی به ساعتتو نگاهی به خود خودت در آینه و می بینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت حیف نیست لباسهای اتو کشیده غبارگرفته مهمانی ات را از کمد بیرون می آوریگران ترین عطرت را از جعبه بیرون می آوری و به سر و روی خودت می پاشی ته مانده حساب بانکی ات را می تکانی و خرج خودت می کنی یک روز از خواب بیدار می شوی و به کسی که دوستت دارد بدون دلهره و قاطعانه میگوییصبح بخیر عزیزم وقت ک...
این روزها عشق را با دست پس می زنند و با پا پیش می کشند !حیف از عشق که زیر دست و پاست …...
یه لحظه به خودم اومدم دیدم چقدر خودمو حیف کردم ..چقدر آدماى مفت برام گرون تموم شدن !...
چمدان ات چه قدر جا دارد؟جا نداری دلِ مرا ببری؟چمدان ات چه قدر خالی ماندتا کجا تا چه وقت در سفری؟شعر من جا نمی شود امادر سکوت کتاب هایت، حیفباز بار اضافه شد دل منله شد اینجاست زیر پای ات، حیفصندلی ها فشرده تر شده درقفسِ تنگِ این هواپیماآسمان هم به سرفه افتاد ازنفَسِ تنگ این هواپیماکوچک است این جزیره از بالاارتفاع ات زیادتر شده است!می روی و به گریه می افتمچشم آئینه باز تر شده است...
دست در زلف تو بردم که شب آغاز شودحیف ! یلدای من این بار نشد طولانی...
تو که باشی حیف است لحظه هابی بوسه هدر شوند...
خیانت در امانت طبق حکم شرع جایز نیستامانت بودعشقم در وجودت، حیف؛ نامردی !...
پاییز را خیلی دوست داشتم حیف که رفتاما امید به پاییز های بعد در من خواهد ماند !یلدایتان مبارک و همه شب های قشنگ تان یلدایی...
باید اونقد قوی باشی که وقتی رفت؛بگی حیف منو از دست داد......
گل من سرکش و زیباست دل آراست ولی حیف!در سینه جفا و ستم اندوخته است...
واقعا خیلی حیفه که ادم نمیتونه،روح و روانش رو بیاره نشون بده و بگه :ببین چیکارش کردی ......
حیف نیستبهار از سر اتفاقبغلتد در دستمآنوقت تو نباشی؟ ️️️...
حرفهایِ قشنگِ زیادی هستکه شبها چقدر دلمان میخواهدبگوییم ، بشنویماما حیف کهبا یک شب بخیر عزیزم تمامش میکنیم ..! ️♡lt;~ ~gt;♡...
شده ای قاتل جانحیف ندانی که ندانی...