اواخر پاییز بود و هوا دیگر از خنک بودن سر گذاشته بود به سرما. جمع مان جمع بود. کنار بشکه ای که از آن یک بخاری هیزمی درست کرده بودیم نشسته و منتظر شام بودیم. آخر وقت بود که تازه یادمان افتاد برای شامی که امیر تدارکش را دیده بود،...
مهم نیست با من چه کردند. من قهرمان زندگی خودم می مانم من آدم خوبه ى زندگی خودم میباشم با وجدانم آسوده میخوابم سرم را پیش خدایم بالا میگیرم و بخاطر همه چیز شاکر میباشم.